مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

هنو قصه همون قصست ! هنوز چشمام همون چشمان !

 

خوابم نمیبره هنوز   

هنوز بعد این همه سال !  

دو ، سه سالی هست اینجا پست نزدم .  

تاریخ اولین نوشته رو نگاه میکنم ..مرداد 84  ، الان مرداد 90 !   

حرف اولین نوشته بی خوابی ! ...قصه ی امشب بی خوابی ! 

توی این شیش سال کلی چیز عوض شده ... حال و هوا ... دل و دماغ ... دوست و آشنا ...  

ولی تو هنوز هم با منی   

بی خوابی عزیز !

خمییییییییییییییییییییازه !

ماراتون زندگی هر روز برایم پوچ تر میشود

از دویدن گذشته , حتی راه هم نمیروم

و این آدمها که تند و تند از کنارم عبور میکنند, شاید هرکدامشان برنده باشند, من ولی نه!

نمیدانم این همه معنی ,این همه دلیل, این همه امید, این همه باید , از کجا می آورند که می دوند...

حالا که نمی دوم

هر روز در رویاهایم هستم

و آن قدر وسیع هستند که تویشان گم شوم و دیگر هیچوقت پیدا نشوم

همین را ادامه میدهم..

گم شدن را...

پاییز ای تبسم افسرده ...برچهره طبیعت افسون کار!

پاییز را امروز حس کردم همین امروز که اولین سردرد سینوسی پاییزیم را از باد هدیه گرفتم. هوا از آن هواهای ناب بود و حال من از آن حالهای خراب. و دوستی نزدیک و دوستی خیلی نزدیک ..شاید نزدیک تر از عقلم به من. از لحظه های خوب می خوام بنویسم ولی لحظه هایی یادم هست که اصلا خوب نیست..فریادها و زنگ ها ..التماس هاو بی اعتنایی ها و چشم های مات دختر آرامی که بی اعتنا لحظه ها را میشمرد.. سردرد و باد و دست دختر دیگری که گرم بود و کمی مهربان .. وصدای مهربان و یکهونامهربان...حالم امروز خراب بود از آن مدلی که چندسالیست نبوده است..و آرزو کردم کاش خانه آرزو اینها خانه ما بود و من برای یک جفت چشم نگران و دستهایی مهربان مجبور نبودم آواره ی خیابان ها شوم و با وقت قبلی و به قول خودش هزار بازی روانی کنارم داشته باشمش ...

خب دیگر باد بود و هوای خوب .حالم اگر بهتر بود همه چیز بهتر بود..

ولی بالاخره امروز جشن داشت دیگر !

پاییز من آمد..بادها و رگبارهایی برای خودم

دوست دارم پاییز را ...

یک جشن خفه ی کوچک همین کنارها برای خودم گرفته ام ..وشرح ماوقع بماند برای دلم !

راستی مینویسم که همه بدانند...همه که نه ! تو بدانی بس است ..مستند نویسی و هنرمندانه نویسی با هم اقلکن سیزده فرق عمده دارند که در خیابان یکطرفه ی والتر بنیامین خواندمش .. گمان میکنم توهم بدانی که اینها فقط مستنداتیست معصومانه برای اکسیژن بیشتر .. به تو میگویم که دیگرخیال نکنی هرمستندنویسی نویسنده است یا هنرمند ..هه !

غم بار عشقتو رو دوش میکشم , پا پس نمیکشم

بااین خیال پـــوچ که چشــمهای تو دیوونه ی منـــه

تو ناااااااااااززززز میکنیییییی من ناززززززز میکشم...

never hold my hand if you're gonna break my heart

 

 

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دست های تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد

چشم های تو به من زندگی می بخشد

شور و عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

می توانی تو به من

زندگانی بخشی

یا بگیری از من

آنچه را می بخشی 

 

پ ن: خودت خوب میدانی که خیلی وقت است گرفته ای آنچه را میتوانستی ببخشی . همانی را که خیلی وقت پیش همه اش را پیشکشت کردم !

روحت را فوت کن .. آرام آرام ... از میان درز پنجره ها !

 روووووحم را
روووحم را رووووحححححمممم را رووووووحممم
رووووححححممممممم
روووووووووحممممممم را روحم را روووحم را
رووووووحححححححم را رووحم رووووووحم
روحم را نمی فهمی


گمان می کردم مسحورم میشوی...
 امروز گفتی
هه خیال میکنی نویسنده ای؟  


استغفرالله الذی لا اله الا هو..

 

و کیست گمراه تر از آن کس که به جای خدا کسی را میخواند که تا روز قیامت او را پاسخ نمیدهد . و آنها از دعایشان بی خبرند؟

احقاف - 5

بی سرانجام ..

چشمهایم می سوزند ... از گریه نیست

از غباریست که بر روزهایم نشته است

ای که تویی همه کسم ... بی تو میگیره نفسم

 

میان جنون و کابوس های شبانه و فریاد های خواب آلوده

و میان تاریکی مخوف و اشباح سرگردان سقف اتاق

وقتی که زمرمه ی مدام قل اعوذو ها تپش های قلبم را آرام نمیکنند

سایه ی .. تنها سایه ی اندامش کافیست که چشم بر هم بگذارم و از هیچ اهریمنی نترسم

تنها صدای نفسهایش و حتی حضور نزدیکش

خاطر مرا رام میکند ...

 مثل معجزه ای بی تا که در همه ی شب ها و روزهای زندگی ام می وزد

مثل شربت عسلی که مرده زنده میکند در این قحطی

مثل شمع همیشه روشنی که به خدا سوختنش را دیده ام به چشم و روشنایی اش را در تمام لحظه هایم

مثل ناجی غریق دریاهای طوفانی که تن نیمه جانم را هزاران بار با چنگ و دندان به ساحل کشانده

و نه مثل اینها , او همه ی اینها و بیشتر از اینهاست

و مهربان ترین کسم و عاشق ترین کسم


تمام لحظه هایم را مدیون تو و گذشت و مهربانی بی دریغت هستم

که سکوت کردی اگر خطا کردم

و لبخند زدی اگر کج رفتم

و فراموش کردی اگر تند رفتم

و اخمت را هرگز نشانم ندادی

و اشک ریختی با اشکهایم و هرگز نپرسیدی که چرا

و دستانت که میدانم از آنها قوی تر در جهان نیست تنم را ننواخت حتی به شوخی

و این همه آرامش که بر روزهایم حاکم است

و این همه روز که تنها نگذاشتی ام

چقدر حقیرم که گه گاه آزارت میدهم با حرف هایم و با نگاهم

که به عظیم ترین خدای دنیا

حالم از خودم به هم میخورد

و طاقت دوری نگاهت را ندارم

تو نمیدانی چه سخت و عذابناک اند لحظه های دوری ما

چون من هیچوقت برای تو  مثل تو برای خودم نبوده ام

چون در سخت ترین لحظات زندگی ات هیچ کاری چون نظاره نکرده ام

چون من اصلا شبیه تو نیستم

چون هیچوقت نمی توانم مثل تو باشم

حتی شبیه به تو بودن هم سخت است

حتی سعی کردن هم بیهوده ست

تو انگار خود آسمانی و من چاه کوچی روی زمین ... تهی و حقیر ...


اینها را گفتم که بدانی که میدانم کیستی برایم

که فکر نکنی عشق بی حدت را نمیفهمم

که گمان نکنی ار حقارت خودم در مقابل وسعت روحت بی خبرم

می دانم هرچه عشق دادی .. پس نگرفتی

هرچقدر عرق ریختی .. لبخند نزدم برایت

و دستانت قدر پینه هایش .. بوسه ندید از لبانم

همه ی اینها را میدانم و اینهمه شکیبایی و لطفت برایم عجیب است

و حسرت چون تو بودن را میخورم


اگر به آنچه که خواستی نرسیدم

اگر آنجایی که دوست داشتی نایستاده ام

اگر همه چیز همانی نشد که میخواستی ..اگر حتی شبیه هم نشد

ببخش و بدان من خوشبخت ترین خوشبخت ترین دختر روی زمینم

که تو را دارم

اینها را هیچوقت به تو نگفته ام

ولی گریه ام را برای روزهای پر مشغله ات که نگاهم نکرده ای دیده ای

و بغضم را وقت هایی که سرت درد میکند

شادی چشم هایم را وقتی اسمم را صدا میکنی

و عطش موهایم را برای نوازشت

قسم می خورم که دیده ای اینها را

لیاقت تو حتما من نبوده ام این را هر دویمان میدانیم

که اگر موی سپیدی لا به لای میشکی موهایت خودنمایی میکند

به خاطر من است

و اگر چینی بر پیشانیت جا خشک کرده و آفتاب سوختگی پوستت

و غم نگاهت که چند سالیست ماندنی شده یک گوشه ی چشمان درخشانت

ولی قدر تمام آسمان ها و زمین و روزها و شبهایی که اسم زیباییت روی من بوده و هست

و قدر تک تک نفس هایی که تا به حال کشیده ام و قدر تمام آنهایی که تا آخرین لحظه ی زندگی ام میکشم

دوستت دارم

عاشقانه ... و از همه ی دنیا و از هرچه و هرکه , که می شناسم و نمی شناسم بیشتر

دوستت دارم و اگر روزی بخواهی نباشی برایم

آن روز دیگر من هم نخواهم بود ...و حتی فکرش هم تر میکند چشمانم را

و اگر روزی قهرت را به رخم بکشی ... رخسارم در هم میشکند از سیل


می دانم که مرا می بخشی برای تمام روزهایی که خستگی ام را جای سلام تعارفت کردم

و اخمم را هم !


میدانم .. چون تو بزرگتر از اینهایی ...

بزرگتر از اینکه بتوانم از تو بنویسم

اینقدر که نگاهت هیچوقت در نوشته ام جا نمیشود

 نمی نویسم ولی تو بدان

بدان که بیشتر از هرچه در دنیا به تو نیاز دارم

و تو بی نیازی از من

مهرت را دریغ نکن ... حتی اگر لایقش نیستم

دوستت دارم عزیزترینم ... پدرم

سرطان تقدیر... یا (متولد ماه تیر )

امروز سالگرد آن روز است

همان روز که خدا پدر و مادرم را به من داد !

برای همیشه...همیشه...

 

مترو

دو ساعت بیشتر است که روی این صندلی زرد نشسته ام

در میان این بادهای خنک

و آدم هایی که تندتند راه میروند تندتند می نشینند

و زودتر از آنکه بخواهد چهره شان در یاد بماند رفته اند

نه دلتنگت شده ام و نه منتظرت هستم

فقط نشسته ام اینجا تا ببینمت

تا چهره ات یادم بیاید

تا هزاران باره مطمئن شوم که تو همانی که باید باشی

از خودم بدم میآید که خودم را درگیر همچین آشفته بازاری کرده ام

ولی از تو نه !

رمان ندارم که بخوانم و دیگر حوصله ی نوشتن هم ندارم

صندلی ها همه شان مثل هم سخت اند و من خسته

حتی باتری گوشی ام هم خالی است

نشسته ام  تا زنگ بزنی

تا ببینمت

حال مرا نمیفهمی و من هم برایت ازش نمیگویم چون نمیخواهی بشنوی

حتی اگر بخواهی بشنوی هم نمی گویم چون نخواهی فهمیدش

نمی خواهم چیزی به تو بدهم میخواهم چیزی بدست بیاورم

ولی چرا همه ی رابطه ها مرا تهی دست میکند

همواره من هستم که باید بخندم و فکر قبض موبایل و کرایه ماشین ها و پول غذا و کوفت و زهرمارباشم

من هستم که به فکر جیم نشدن از سرکار و نپیچاندن کلاسها و دیر نکردن در خانه و رسیدن حواله ی کوفتی و رعایت احوال هر انچوچکی هستم

و تو و همه خیالتان راحت است که اگر قبض آب را ندادیم یک همیشه خندانی هست که یادش باشد و اگر سرکار خسته شدیم یکی هست که خستگی هارا دستش بدهیم و رها شویم . اگر تنت نیازآلود است یک بابایی هست که خودش را بدون اخم در اختیارت بگذارد و اگر امتحان داری بلاخره جزوه را همان یک نفر به ات می دهد و  اه ...

از این لبخندها دارم کم کم متفر میشوم

از این مادریه نا رس

از همه چیز این رابطه های غیر آدمیزادی خسته ام

ولی از تو نه !

از اینکه خائن نگاهم میکنی

از اینکه جای زخم هایم را با اخم هایت گودتر می کنی

از اینکه جای هردومان فکر میکنم جای هردومان غصه میخورم

از اینکه پیشت نباشم و حواس لعنتی ام به وقت غذا خوردنت باشد و اگر نباشد نمیخوری

از سوال و جوابت خسته ام

از حصار دورم که تا قبل نبود

از صندوقچه خسته ام

از بیرون از اینجا از آنجا اه

نرو نکن نباش نخند کسی نبیندت کسی نشنودت

از دوقولو بودن خسته ام از عجله داشتن و نداشتن از تحقیر

از وراجی از قهر ..از اینکه هم قهر میکنم هم منت میکشم

از همه چیز خسته ام

ولی از تو نه !

از مهربانی ات نه !

ولی از صداقت ریاکارانه ات چرا ..

از چرا های مضحکت

تلاشت برای رسوایی ام

سعی مسخره ات برای خوشحالی ام

و تهدیدت ...

دو ساعت بیشتر است که روی صندلی زرد ایستگاه نشسته ام

زردی اش مهم است چون معنیش این است که مخصوص اناث است

غریبه نمی آید

نگاه آلوده نیست

نگاه خسته نیست

زردی اش مهم است چون اگر روی صندلی آبی بودم بو میکشیدی

و روز از نو روزی از نو

.

.

.

و ابلهانه مینالی از آنکه مثل قدیم ها نمیخواهم ات

نه شوق دارم نه برق چشمهام دیگر صدایت میزنند

ابلهانه است چون تو مرا اینطور خواستی

چون قبل تر ها کشف نکرده بودی می توانم خوب مادری کنم

میتوانم خوب مردی کنم

قبل تر ها در نگاهت فقط من بودم

پس سوال و جواب نبود

بازپرسی نبود

اخم نبود

دستور نبود توافق بود

گذشت مال من نبود

به رخ کشی نبود ...داری حالم را با این یکی به هم میزنی

همه چیز سر جایش بود

تک بعدی نبود ... اینطوری نبودم ..اینطوری نبودی

از این همه نگاه های پشت ذره بین خسته ام

ولی از تو نه !

اینها را به ات میگویم

اینها را در دفترم میخوانی

ابلهانه تر از همیشه در جواب

تهدیدم می کنی

به پس کشیدن محبت و توجه ات

این ها را هم که بدزدی ولی همه چیزهای بد سرجایش می ماند

جواب هایت مثل خفه شو میمانند با یک زرورق برق برقی دورش

.

.

.

نمی خواهم چیزی عوض شود...

چون مطمئنم که وضع بهتر نخواهد شد ..

آخرین قطار هم دارد میرود

و طوفان بعدش خوشایند است

زنگ میزنی و پله ها را تا بالا میدوم

 

از آن روز تا این روز ...

 

چند سالی هست که وقتی رقم راست سال , نو می شود با انگشتان دستم از 66 تا آن سال را می شمرم .
نمی دانم چرا برای خیلی ها نو شدن سال معنی جوانی و  سبزی و هزار قصه دیگر می دهد .
پس نفس های تنگ تر شده و چروک های ری کرده چی ؟!

 

ایستگاه رفته

قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام

امین پور

 پ ن : سفر بخیر ، سفر بخیرمسافر من ...

علاقه ای که گور به گور شد! ...روان شناسی یا روان پریشی ؟

 

شبکه GSM  : .....شبکه رادیویی یک کانال ترافیکی pch  برای انتقال اطلاعات از موبایل MS  به BTS  ویا برعکس اختصاص میدهد ms باید در حین حرکت قادر باشد در صورت نیاز به یک کانال ترافیکی جدید سوئیچ نماید این عمل را hand over مینامند ....

سیستم عامل مدیریت شبکه:  ........ برای حل مشکل External Fragmention  از تکنیک paging  استفاده میکنند و این تکنیک به این صورت است که برنامه را تکه تکه کرده و در فضاهای باقی مانده قرار میدهند برای این کار حافظه را به اندازه  ای یکسان به نام فریم تقسیم میکنند.......

سوئیچینگ و سیگنالینگ :..... تکنیک های الکترومغناطیسی که مراکز سوئیچ استفاده میکنند به سه دسته سلکتوری ،کراس بار و کراس پوینت تقسیم میشوند کار اصلی مراکز سوئیچ در نهایت آن است که یک مشترک تلفن به مشترک دیگر وصل شود.....

فناوری اطلاعات:.........پارادایم مجموعه ای از نوع آوری هایی در فناوری است که در واقع حالت گذار از فناوری های عمدتا درون داده انرژی به فناوری های به طور عمده با درون داده اطلاعات است انعطاف پذیری پارادایم یعنی... ..

اصول رادیوماکس: beam width… الگوی تشعشع یک آنتن که یک دیاگرام قطبی است به صورت نرمالیزه شده حداکثر مقدار آن صفر دسی بل است برای آنتن هایی که طول آنها در میزان تشعشع شان تاثیر دارد طول موثر تعریف میشود که برابر است با انتگرال جریان....

ارتباط داده ها : ........... از آنجایی که روترهای شبکه میتوانند شبکه های با پروتکل لایه پیوند داده مختلف را به هم وصل کنند گاهی لازم است سیستم میانی برای ارسال دیتاگرام آن را به تکه هایی تقسیم کند به عنوان مثال اگر یک ایستگاه کاری واقع در شبکه توکن رینگ بسته ای حاوی 4500 بایت داده را تولید نماید......

الکترونیک کاربردی :........ساختمان ترانزیستور پیوندی اثر میدان JFET  برای ساختن آن ابتدا یک نیمه هادی را ناخالص سازی میکنیم تا میزان حامل های جریان افزایش پیدا کند در صورتی که منبع ولتاژی به دو سر این نیمه هادی برقرار شود به پایه ای که e ها از آن خارج میشوند Drain و به دیگری Source میگویند.......

آز اصول دیجیتال : ......سری 74Hc در سرعت بالاتری نسبت به سری 74c کار میکنند از نظر الکتریکی و پایه ها سازگار با TTL  است یعنی آی سی های Low power Schottky ...

 

 

 میان این همه سیگنال و آی سی و کلکتور امیتر و مودم و دولت الکترونیک و آنتن و موبایل و کرنل و تایم اسلات و کوفت و زهر مار  ! دنبال دو کلام جامعه شناسی یک فصل روانشناسی 4  خط فلسفه ..مردم شناسی ..هگل ، فروید ، اسپینوزا ، کانت ... می گردم !

 

و من هرترم همین موقع ها ! وقت امتحانات همین قصه را دارم ...

هرچی عشقه توی دنیا من میخواستم مال ما شه...ششتــــــــت !

مریض شده ام شاید هم مرض گرفته ام

چه بازی هایی دارد روزگار و نمیدانم فقط مهره ی من است که اینقدر انگولک میشود یا همه به همین وضع دچارند!

خلاصه هرچه هست سر نقطه ی اولم هستم

این آخرین دوره ی پریودم خیلی طول کشید

8 ماهی میشود ، شاید قبل تر هایش هم همینقدر بوده ، یادم نیست

ولی بعد از این یکی خسته ترم

دلم میخواهد خفه خون بگیرم چدماهی را و فقط شب زنده داری کنم بلکم آتش این ابسولوت همیشگی از کله ام بپرد !

هرچه سعی میکنم یادم نمیآید چه خبر است

سعی که نـــمیکنم یکهو همه ی افکار و روزها و حرفها و چهره ها و از همه دیوانه وار تر ، بوها ! حجوم میآورند به جمجه ی خیسم !

پس زور میزنم...با تمام سعی ام !


دیشبه لعنتی در آغوش پدرم خوابیدم

نـــخوابیدم ! گریــستم ..

نیمه های شب مادرم جایش را تا صبح گرفت

 گریه میکردم هق هق نه ! زجه میزدم..طفلکی تا صبح هم گریه ام شد

ناله زدم فریاد زدم زجره زدم هق هق ... نفسم بالا نمیآمد ، گفت گریه کن ..فکر میکرد با گریه از سر مژگانم جاری میشوی و دور میشود خیال حرامت از جانم !

ضعف کردم و مُردم ، منتها نمیدانم چه طور شد که صبح با بوسه اش دوباره بیدار شدم !

 زنده شدم و باز تو نبودی و یادم آمد دیشبه لعنتی را !

گشتم همه جا را نبودی

گویی گریه هایم جواب دادند

گم شدی ، دور نـــه !

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

 

قاصدک بیا و مرا ببر

نه ، مرا نه ! صدایم را با خودت ببر

ببر به هرجا که گذارت افتاد  ، فقط ببرش

دیگر به دردم نمیخورد صدایم..لعنتی از گلویم در نمی آید

خب یعنی حرفی هم ندارم

حرف دارم ها ، ولی از آنهاییست که یک بابایی میگوید همه حرفا که آخه گفتنی نیست!

حوصله چرندگویی ندارم..خلاصه این که نمیخواهمش

ببرش قاصدک...

هی قاصدک میخواهم مَشتی ، مُشتی چند ؟

 

 

وقتی که این تن مغرور ، تو یه چاله شد مچــالــه !

 

از آسمون داره یه چیزایی آرووم میاد زمین ... نمیبینی ؟... سرده ... سردمه ... سردت نیست ؟

دو هفته ای هست که گلوم درد میکنه... مگه بهت نگفتم گوشم عفونت کرده ... نکنه گوش دردم باورت نشده هنوز... ؟

هوا سرده ... بینیم بازم کیپه ... پریودم ... دلم درد میکنه...دستشویی دارم... سردمه ... چرا مثل کر و کورا بهم نگاه میکنی ؟ من سردمه دیوونه ... چطور نمیفهمی؟

دارم به زبون آدم میگم ســــر د  مــــه  ... میشه دستامو ها کنی ؟ دارن یخ میزنن ...نمیتونم سردی نیمکتای فلزی پارک و تحمل کنم ... من دارم آروم آرووم میمیرم ... چرکهای گلوم خشک نمیشه ... دیگه نمیتونم این سردردهای سینوسی و تحمل کنم ... آخ گوشم ...

 

 

چشمهای خیره ی من بدجوری غمگینه ازت

 

 

خواستی نگاهت کنم ... در چشمان مثل همیشه ماتت مثل وزغ زل زدم ... دوست نداشتم اشکهایم را ببینی ولی ترجیح دادم چشمان خیسم را سیر نگاه کنی تا احساس گناه  نگذارد شب را به صبح برسانی و  نمیهای شب مثلا حدود ساعت 3 و هفده دقیقه دق و کنی و بمیری تا من دیگر مجبور نباشم بعضهایم را هزاران باره قورت بدهم و به بهانه سقط شدنت همه شان را یکجا خالی کنم سرخاکت که خاک را هم که میدانی سرد است ...! دو روز نشده خودخواهی کزاییت از یادم خواهد رفت و چشمهای الکی مظلومت هم !

   از همان اول هم باید میدانستم که یک کرم کتاب همیشه همان قدر احمق باقی خواهد ماند ... حالا دیگر خوب میدانم که خودم تنهایی باید مخابرات کوفتی را بخوانم !‌ کاش به خیال سبک کمک گرفتن از تو ، دست روی دست نمیگذاشتم تا مهلت حذف اضطراری تمام شود ، اولین بار بود که غرورم را اینقدر تمیز و بیتفاوت مچاله میکردی ... قول میدهم این فتحت همیشه در خاطرم بماند !

 

شبهای تنهایی هم رنگ گیسومه .... دور شو !

 

این بار دیگر توان فکر کردن نیست ، فکر که نه ، حس ! حسم نمیاید و او لبریز از شوق است لبریز از حس های تازه ، دلتنگی های گاه و بیگاهی که به گمانم هیچوقت تجربه شان نکرده ... عطش دیدار و حسرت چند کلام در روز ...

دیگر حتی تاب و توانم نیست تا برایش بگویم که خیلی ساده است و خوشبخت ولی باید همه ی احساسش را بگذارد کنار کوزه و آبش را سر بکشدش تا ته ! اگر اینقدر پیر نشده بودم اگر اینقدر در سکوت خردالی رنگم گوشه نشین نبودم و اگر پینه نبسته بود لبانم ... نمیگذاشتم چشمانش اینقدر بدرخشند .... آن روی سکه را نشانش میدادم ... فقط کاش چشمان ماتم را خوب ببیند ، و باور کند که یک روز من هم چشمانم به اندازه ی چشمان او میدرخشید ولی همه اش چال شد و تمام هیکلم در گه فرو رفت ! که به هوس چشمی و تار مویی و نجابتی که نمیدانی دلیلش چیست ، نباید دل به دریا بزنی! چون این روزها عشق را در دکان عطارها هم نمیابی حالا تا میتوانی عر بزن که من تو را میخواهم و میخواهم و ....زهر مار !  اگر روز اول به جای لبخند اخم نثارت کرده بودم گول این کثافت سه حرفی را نمیخوردی ... تو هنوز فرصت داری ! فرصت خوب ماندن ! فرصت صورتی نارنجی ... خردلی برایت زود است ... نمیتوانم گم شوم از جلوی چشمت کاش تو دست برداری ! که به خدا تو از این کویر و ویر و ... هیچ نمیدانی !

 

پانوشت : چه کسی میگوید تارعنکبوت های غبار گرفته و خسته ، صیدی ندارند ؟

 

قسمت میدم ..... گریه نکن !!!

 

آروم نگاش می کنم ، چقدر نجیب و آروم به نظر میرسه . با 2 تا چشم سیاهش خیره شده بهم ، سعی میکنم دنبال غم بگردم تو چشماش ولی هیچی به جز آرامش نمیبینم . چه چشمای قشنگی ! هر چی بیشتر نگاش میکنم بیشتر دیوونش میشم . یه لبخند کمرنگ رو لباشه ! از لباش خندم میگیره می خندم ! اونم میخنده اما نجیب . ابروهای کشیده مشکیش تو صورت سبزش زیاد نما ندارن ولی دقیق که بشی میبینی صورتشو قشنگتر کردن . چه مهربون نگام میکنه ! دستمو دراز می کنم طرفش اونم دستشو میاره جلو . هم دسته من میخوره به شیشه هم مال اون ! دستمو میکشم عقب اونم انگار ناراحت میشه و دستاشو جم و جور میکنه ! به دستاش نگاه نمیکنم شاید خجالت بکشه ! این دفعه من خیره میشم به چشماش . میخواد نگاه خیسشو برگردونه ولی نمیتونه ... الانه که بغضش بترکه ، شاید اونم مثل من دلش میخواست یکی دستشو بگیره . نمیتونم اشکاشو ببینم ، آخه اگه گریه کنه من چطوری آرومش کنم ؟ بغضش حالم و بد میکنه ... یه دست تکون میدم اونم آروم دستاشو تکون میده ... از جلو آینه میام کنار ...پهن میشم رو تخت و به هوای اشکاش گریه می کنم ... لابه لای هق هقم یه صدایی میاد  میرم طرفش ، هنوز همونقدر نجیبه ... چشماش مثله مال خودم خیس خیسه ! تا میام دهنمو باز کنم اون پیش دستی میکنه ... آروم میگه : توی دنیا تورو دارم برای من همین بسه ... گریه نکن ! گریـه نکن ! گریـه نکن !....

 

 

پانوشت : اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است !

 من غرق گناهم   تـــو عذر گناهـی !

 

 

تا غرورم ... تا دیروز غروب

تعطیل است

 

 

 

اون که عاشقانه خندید ... خنده های من و دزدید !

نشسته ام تا چهل ساله شوم . دلم فقط پختگی می خواهد و آرامش. سکوت همیشگی ام آزارم میدهد . گوش هایم تشنه ی شندیدنند و کلامی مشتاق شنیده شدن نیست . از گداصفتی حالم سخت به هم میخورد . و چه گدا صفتم این روزهای بی رنگ . لبریز کدامین نیازم که یاسین آرامم نمیکند و نوازش های مادرم ؟!

و خواب هم این روزها از من میگریزد . و انگشتانم از حافظ تفعل زدن طفره میروند و اشکهایم ! از آخرین باری که می خواستم نیایند و مدام مشکفتند دیگر خشک شده اند . فقط میخواستند رسوایم کنند مقابل آن دیوانه ...

قلمم خشکید... خدا باعث و بانیش را ...باعث و بانیش را به راه راست هدایت کند ! که بخیل نیستم به خدا . نه توان نوشتنم هست و نه انگشتانم یک لحظه تاب سکون دارند . نه میل حرف زدن دارم و نه سکوت برایم قابل تحمل است . نه زندگی میکنم نه مرده ام .

به خدا که سخت دلم تناسخ میخواهد . کاش بودا بودم . حسودیم می شود به او که خودش را با یک مشت چرندیات سر زبانها انداخت . وقتی وسعش نرسید جمعه صبح نان و حلیم بخورد گفت که زندگی برای رنج است و پس از مرگ در جسم دیگری حلول میکنی و رنج میکشی و آنقدر رنج میکشی تا بشوی آن آدم خوبه ی محل و بعد نیست میشوی ! به فنای ابدی میرسی ! چه ساده سر خودش را زیر برف کرد . هندوستان کبک نداشت نه ؟

 

هیچ چیز برایم لذت بخش تر از فنا نیست . و میدانم که هیچگاه طعمش را نخواهم چشید . هنوز اول راهست دختر ! امیدوار باش تپلو .

 

می دانم که ابری نیست به حالت ببارد و اگر بود رمقی نبود که بروی و قدم بزنی زیر قطره های شورش و اگر رمقی بود دستی نبود که همه ی وجودت در انگشتش جا شود و اگر بود دلی نبود که بلرزد به خاطرش و اصلا خاطری نبود ! و نه نگاهی و نه چشمی و نه زمزمه ای در گوشی ! گدایی میکنی؟! هان

به کاهدان زده ای به خدا . کاش میتوانستم بیتفاوت باشم و سرد....

 

 

پانوشت : دلم عجیب گرفته است !!