مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

فاصله ها فاصله ها اون و به من برسونید !

 

شب از نیمه گذشته است …. هه! کاش مثل شعرهای سپید شاعرکان دلخوش که برای عشقی خیالی افسانه میبافند و از وداع دم میزنند , شــبـه من نیز از نیمه گذشته بود … سر بر  بالش تعفن آورم گذاشته بودم و در خیالم با موهای پریشان پری ام میرقصیدم !

ولی برای من دم غروب است … همیشه دم غروب است. تا شاید یادم باشد که غروب بود که دستانم را گم کرد . نمیخواهم فکر کنم که دستانم را تهی گذاشت ,و تشنه ی نوازشی کوتاه حتی از سر ترحم , حتی از سر تمسخر که این طفلیست در قحطی محبت ! برای همین میگویم دستانم را گم کرد . من گمش نکردم ,قسم میخورم که کار من نبود ! دو دستی چسبیده بودم دستانش را …رها شدند .. مه بود حیف !

این چه حکایتیست که وقتی با او بودم … نه وقتی با تو بودم با تــــو ! گامهایم را بلند بر میداشتم … از تو فاصله هم میگرفتم … رها میکردم گاه دستانت را  ! و اگر میدانستم که چنین روزهایی را هم خواهم داشت محتاط تر می بودم شاید !

هی همه میگویند آرام باش و صبور !

نه , دروغ گفتم  . همه ای در کار نیست . اینبار دیگر همه نمی دانند … حتی خودم هم خودم را جمعه ها به کوچه ی علی چپ می زنم . همه نمیگویند … کسی در درونم میگوید که نه ! صبور باش … و لبخند بزن به فاصله های مقدس … به خیالش میتوان با لبخند اینهمه فرسنگ را دود کرد و فرستاد پیش مادربزرگم  . که به خدا اگر با لبخند میشد سانت سانته فاصله ها را فاکتور گرفت, روز و شب قهقهه سر میدادم چون میدانستم روزی میرسد که میلیمتر آخر را با یک خنده ی نخودی قورت خواهم داد و دیگر فاصله ای نیست تا چشم هایش !

ولی قصه این نیست !

چرا هیچکس به این سرایندگان کزایی نگفت که وقتی بجویی اش سیراب نمیشوی حالا تو تا عمر داری آب را در چشمان باباغوری زیدت طلب کن . اگر آخر لبت تر شد من خودم یک ماچ حواله اش میکنم .

 

آری روزگاری خدا بود و وقتی خدا بود همه چیز بود . شاید اگر طلب میکردی لااقل خوابش را میدی . همه چیز خوب بود تا وقتی خدا مرد .

نمیدانم سینه پهلو کرد و یا ایدز گرفت؟! ولی مرد و در سوگ خدا  مردم  همه گریستند به گمانم . از سوسک های حمام گرفته تا معتادان مچاله در جوب . نمی دانم چرا من برای مرگش نگریستم  ؟! شاید خواب بودم .بیدارم نکردند نامردان … شاید گوشه ی تابوتش را میگرفتم تا زودتر روانه ی درک شود . خدایی که آدمکانش را تنها بگذارد و بیوقت بمیرد  همان بهتر که موریانه های آفریقایی تجزیه اش کنند و متان بزایند بلکم گرم شوند گورکنان قبرستانه خدا اینها !  

 

باید می ماند . تصور می کنم زود از بازی خسته شد . یارانش نگفتند  دست بعد را نیز بازی کن؟ شاید اگر بیشتر غمار میکردند راضی میشد دست بعدی را هم بازی کند و بندگانش باز هم فر بخورند دور خودشان و منتظر بمانند که باز خشت بیاورد خدا, تا شاید  رحمتی شود و شب را نماز نخوانده بخوابند و صبح با بوی کله پاچه بیدار شوند و دنباله فاحشگان 30 تومانی باک خالی نکنند . و از اینهمه خوشبختی در معبد خیالی خود شمع برایش روشن کنند بلکم باز هم خشت به پستش بخورد و هندوانه ی شب یلدا 6 تومن ناقابل نیفتد برایشان که باز هم یک دل سیر هندوانه را حواله نکنند به یلدای بعد … . سال بعد هم که خدا جان , مرده است و شاید کفنش هم پوسیده باشد .

 

و خدا مرد و این است حال و روز ما . بد نیست !خیال میکنم غرق در هجران لیلی ام ولی این چه مجنونیست که لیلی اش را گاه میخواهد و گاه نه ! 

 

تاریک است دم غروب هم . اگر نوری هست از سوسوی فانوس شیاطین کوچک است . یک استغفرالله بگویی و فوت کنی آن نور هم گم میشود و میتوانی در تاریکی غروب دستانت را در آغوش بگیری و خیال کنی بوی او را میدهند … 2 قطره اشک بریزی و بعد بوی تفلونت بلند شود که : شت باز هم به فاک عظما رفت املتم !

 

و بعد غریبه ها در بزنند و تنهایی اسپورتت را به گند بکشند که خسته ایم و لنگ هایشان را هوا کنند و غر بزنند که املت سوخته را بکن در حلقوم گربه ی همسایه و ما فلان زهرمار را تناول میکنیم و تو می توانی گم شی از جلوی چشممان !    هی نه هنوز زود است بیا کمی در جمع کثیفمان باش و لبخند های یخمان را دو لپی قورت بده و کمی دلقکمان شو که بخندیم و غذایمان هضم شود و برو خدارا شکر کن که اسم همچین فرشته هایی رویت است . و وقت خواب نشده داریوشت را خفه کن که حالمان به هم میخورد از کهن دیارا خواندنش !

در تاریکی زیر لحاف نفس نفس میزنم و غلط نمیزنم مبادا جیرجیر تختم , سلیطه های اتاق بغلی را بیدار کند و باز هم فکر میکنم که آیا با کسی خوابیدن , مزه ی همین تنهایی های ملس و رامم را دارد و یا تیک تاک ساعت مچی ات گم میشود میان ناله های شرجی و تنگ !

 

هی آرام باش و صبور  … و برای منی که سالها اگر چه هرچه آرزو کردم نداشتم ولی آرزو به دل چیزی  هم نماندم سخت ترین کار همین صبر لعنتی است. که آخرشم هم آنقدر صبر خواهم کرد که قاطیه ورق های مچاله شده ی خبرنگاران خوشتیپ و ادکلن زده بوی تخم مرغ گندیده میدهم و در سکوت فریاد رقیقی سر میدهم که آی مردم … عاشقش بودم یا نبودم  دیگر فرقی نمیکند … لمسش نکردم سیــــــــر .آه !

 

عذاب وجدان ندارم . خودش خواست دوستم بدارد بیشتر از همه کس . چه کنم که در کله پوکش نرفته است هنوز . که در غیاب خدا دیگر عشاق به هم نمیرسند . باید بچسبی به همان کتاب هایت بلکم بتوانی چند سال دیگر کنیزی دست و پا کنی که برایت بچه های کاکل زری بیاورد که تا صبح  عر میزنند ! و شب ببوسی لبهایش را و هیچوقت خیره نگاهش نکنی مبادا بفمد که روزگاری بود و ادعای عشقی و آغوشی که پر از اندوه و شد و جوانی و شوری که ماسید همه اش و رسوب کرد ته ته وجودت . و بچه هایت که بزرگ شدند جیزشان کنی از عشق مبادا حسرت بوسه ای بنشیند در آن چشمان قشنگشان که به چشمان خودت کشیده اند . و خاطرات من را چال کنی زیر آوار زباله های هسته ای که تا آن زمان حتما چندصد تنش را داریم اگر این احمدی نجات بگذارد !

 

در کله ات نمیرود آخر . چه کنم پری قصه هایم با تو !؟ به مردان نسبت پری نمیدادند نه در اروپای قدیم و نه در زمان قاجارهای عیاش خودمان . ولی تو پری منی ! پری ها هم  چنین چشمان  زیبایی ندارند به خدا .

نمیتوانم آرامت کنم میبینی؟ میبینی چگونه هم سو شدم با این تنهایی مخوف و آکادمیک خودم ؟ میشنوی بوی لاشه ام را از پشت این ماسماسک ؟ یا برایت بگویم که چگونه روزی 100 بار آرزوی مرگ میکنم مبادا شرمنده ات شوم روزی . و یا علی ام یادم رود .

 

اگر بروی ککم هم نمی گزد . خوووب میدانی که دیگر نگفتمت: مهربونی کن نرو ……  هر وقت خسته تر شدی از من بگو خودم گم میشوم میان رقاصی های بی پروای جماعت اطرافم و آرزوی خوشبختی میکنم برایت . قبول دارم حسودی ام میشود گاه به آن دختر ابرو کمانی که هم خوابه ات میشود , چشمهایت کم چیزی نیست که نسیبش میشود . ولی باز هم راضی ام به رضای همان امامی که بچه محل بود با شما یک زمان . خواستی برو … حتی بی وداع . حسرت وداعت افتخار است برایم که هرجا نشستم میتوانم بگویم راستی کوکب خانم دیدی حتی دست هم برایم تکان نداد پری ام ؟! یا علی ات هم اگر یادت برود خیالی نیست . فقط………

فقط ترسم این است که مبادا من یادم برود . یا علی که در گوشت گفتم .و اشکهای شوقی که ریختم که دستم به دست توست ! و سجده ی شکری که نثار خدای مرده ام کردم .پریود بودم , اگر زنده بود حتما توبه میخواست ! اگر یادم برود نخواهم بخشید خودم را . شاید هم ببخشم ولی …..اشک هایت را دیگر نبینم هان !

 

    

زغال میما لم به لب و دهانم تا یادم باشد دیگر به جای قداست حماقت از قلمم نبارد . می فهمی که ؟!

بغض دوباره دیدنت هست و به در نمیشود !

 

دیدمش, سپید بود , هیچ از وجودش نفهمیدم , از درونش  از احساسش   فقط یادم هست که میگفت گرسنه است! 

بزرگ بود و آرام. هنوز هم نمیدانم صدای تنفسش لالایی ام خواهد شد برای همیشه , یا یک بار دیگر زندگی ام پر از سوسک میشود .

میترسم از جلو رفتن , از تکرار , از اینکه او هم از قصه های تکراری زندگی ام شود , از اینکه برایش همیشگی شوم  , یادش رفت حافظم را برگرداند امانت دار خوبی نیست !

صدای برگها دیوانه ام میکرد زیر پاهای خودم .او بهتر از این است که لحظه هایش را مثل خودم خاکستری کنم .ز آن روز فقط به این فکر میکنم که چه طور گمش کنم !

نمیفهمد که برایش زیادی تاریک هستم.نمیداند در تنهایی هایم خدا هم منفور است ! اگر بیاید توبه خواهد کرد از زندگی و چه زشت لحظه های سرد و ساکتمان فراموش میشوند .

اگر گمش کنم نخواهم بخشید خودم را . اگر نکنم هم ! و این تردید حالم را به هم میزند . از تعهد میترسم از حجاب از دیوار از پوسیدگی برای یک مشت احساس!

یا علی چه معنایی میتواند داشته باشد وقتی نمی شناسدم وقتی نمیشناسمش ؟! وقتی نقشی ماندگار نیستم بر شیشه ی نگاهش

خدا خودش نجاتم دهد. بهترین لحظه هایم با او بود و حتی نمیدانستم چه بگویم که اینقدر از سرما نلرزد !

چشمهایش … لنگه اش را یک بار دیده بودم, چشمانی که مرا در مه گم کرده بودند … از حصار بدم میامد , راضی نشدم مهمان چای اش شوم … دلم هوا میخواست و جاده ای که برای فرار آماده باشد !

ای کاش دستانش را لمس نمیکردم , تهی بود دستانم حیف ! بغضم هنوز هم نشکسته است. نه در قطار نه در ایستگاه و نه حتی روی بالش همیشه خیسم! … هنوز نشکسته … میخواهم گمش کنم .

چه طور نمیترسد. چه طور اینقدر مطمئن است. اگر همه چیز بدتر شد  ؟ هیچ نمیخواهم فکر کنم به حال به آینده …

از آن روز چیز خاصی یادم نیست جز نا آرامی های من و اطمینان او از بازگشت. چه طور میتوانست اینقدر مطمئن باشد ؟!و عقربه های ساعت از هم جلو میزدند و اگر آغوشش نبود و لبهایش , هیچ گاه اشکهایم بند نمیامد. هنوز هم نمیدانم چه طور راضی شدم که شانه هایش را با صندلی پوسیده ی قطار طاق بزنم و زمزمه هایش را به زوزه ی باد و ناله ی ریل آهن بفروشم .

هنوز هم نمیدانم واقعا نمیدانم که مرا آنقدر که میخواستمش میخواست؟! یا نیلوفری بودم برایش مثل نیلوفر!

خیره نگاهم نمیکرد, اصلا نگاهم نمیکرد, شاید هم من متوجه نمیشدم … و دلم میخواست هیچوقت ترکش نکنم و دلم میخواست زودتر بازگردم و دلم میخواست بار آخر باشد تا به همین خوبی همیشه در خاطرم بماند در خاطرش بمانم و میترسیدم که نکند بار آخر باشد! و دیوانگی نزدیک بود اگر پنج و ربع نمیشد !

قدم هایم را دور کردم از قدمهایش . هنوز از وابستگی میترسم , کاش تکلیفم با خودم روشن شود . این لجن کثافت هنوز روی تختم مرا در خود میبلعد , هنوز هم اتاقم بوی داریوش میدهد و چگونه فرزانه شوم از دامن یک اهریمن !؟

و میلرزید دستانم وقتی گفت دهانم را نخواهم شست … هیچوقت … و این صداقت در کتم نمیرود !… خیابان های سجاد نام را برای همیشه می پرستم …  و بزرگترین آرزویم مرگ است و مرگ است تنها آرزویم حالا ...

به گمانم بود که با بودنم شاید  یک وجب از تنهاییش کم شود ...

میدانم نمیشود , نمیخواهم که بشود اصلا نمیدانم, انگار حالم خوش نیست … کی به سراغ من میاید مرگم ؟!  مطمئنم دوستش دارم شاید برای همیشه … لعنت به این ترس !