مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

اون که عاشقانه خندید ... خنده های من و دزدید !

نشسته ام تا چهل ساله شوم . دلم فقط پختگی می خواهد و آرامش. سکوت همیشگی ام آزارم میدهد . گوش هایم تشنه ی شندیدنند و کلامی مشتاق شنیده شدن نیست . از گداصفتی حالم سخت به هم میخورد . و چه گدا صفتم این روزهای بی رنگ . لبریز کدامین نیازم که یاسین آرامم نمیکند و نوازش های مادرم ؟!

و خواب هم این روزها از من میگریزد . و انگشتانم از حافظ تفعل زدن طفره میروند و اشکهایم ! از آخرین باری که می خواستم نیایند و مدام مشکفتند دیگر خشک شده اند . فقط میخواستند رسوایم کنند مقابل آن دیوانه ...

قلمم خشکید... خدا باعث و بانیش را ...باعث و بانیش را به راه راست هدایت کند ! که بخیل نیستم به خدا . نه توان نوشتنم هست و نه انگشتانم یک لحظه تاب سکون دارند . نه میل حرف زدن دارم و نه سکوت برایم قابل تحمل است . نه زندگی میکنم نه مرده ام .

به خدا که سخت دلم تناسخ میخواهد . کاش بودا بودم . حسودیم می شود به او که خودش را با یک مشت چرندیات سر زبانها انداخت . وقتی وسعش نرسید جمعه صبح نان و حلیم بخورد گفت که زندگی برای رنج است و پس از مرگ در جسم دیگری حلول میکنی و رنج میکشی و آنقدر رنج میکشی تا بشوی آن آدم خوبه ی محل و بعد نیست میشوی ! به فنای ابدی میرسی ! چه ساده سر خودش را زیر برف کرد . هندوستان کبک نداشت نه ؟

 

هیچ چیز برایم لذت بخش تر از فنا نیست . و میدانم که هیچگاه طعمش را نخواهم چشید . هنوز اول راهست دختر ! امیدوار باش تپلو .

 

می دانم که ابری نیست به حالت ببارد و اگر بود رمقی نبود که بروی و قدم بزنی زیر قطره های شورش و اگر رمقی بود دستی نبود که همه ی وجودت در انگشتش جا شود و اگر بود دلی نبود که بلرزد به خاطرش و اصلا خاطری نبود ! و نه نگاهی و نه چشمی و نه زمزمه ای در گوشی ! گدایی میکنی؟! هان

به کاهدان زده ای به خدا . کاش میتوانستم بیتفاوت باشم و سرد....

 

 

پانوشت : دلم عجیب گرفته است !!