مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

شبهای تنهایی هم رنگ گیسومه .... دور شو !

 

این بار دیگر توان فکر کردن نیست ، فکر که نه ، حس ! حسم نمیاید و او لبریز از شوق است لبریز از حس های تازه ، دلتنگی های گاه و بیگاهی که به گمانم هیچوقت تجربه شان نکرده ... عطش دیدار و حسرت چند کلام در روز ...

دیگر حتی تاب و توانم نیست تا برایش بگویم که خیلی ساده است و خوشبخت ولی باید همه ی احساسش را بگذارد کنار کوزه و آبش را سر بکشدش تا ته ! اگر اینقدر پیر نشده بودم اگر اینقدر در سکوت خردالی رنگم گوشه نشین نبودم و اگر پینه نبسته بود لبانم ... نمیگذاشتم چشمانش اینقدر بدرخشند .... آن روی سکه را نشانش میدادم ... فقط کاش چشمان ماتم را خوب ببیند ، و باور کند که یک روز من هم چشمانم به اندازه ی چشمان او میدرخشید ولی همه اش چال شد و تمام هیکلم در گه فرو رفت ! که به هوس چشمی و تار مویی و نجابتی که نمیدانی دلیلش چیست ، نباید دل به دریا بزنی! چون این روزها عشق را در دکان عطارها هم نمیابی حالا تا میتوانی عر بزن که من تو را میخواهم و میخواهم و ....زهر مار !  اگر روز اول به جای لبخند اخم نثارت کرده بودم گول این کثافت سه حرفی را نمیخوردی ... تو هنوز فرصت داری ! فرصت خوب ماندن ! فرصت صورتی نارنجی ... خردلی برایت زود است ... نمیتوانم گم شوم از جلوی چشمت کاش تو دست برداری ! که به خدا تو از این کویر و ویر و ... هیچ نمیدانی !

 

پانوشت : چه کسی میگوید تارعنکبوت های غبار گرفته و خسته ، صیدی ندارند ؟