مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

هرچی عشقه توی دنیا من میخواستم مال ما شه...ششتــــــــت !

مریض شده ام شاید هم مرض گرفته ام

چه بازی هایی دارد روزگار و نمیدانم فقط مهره ی من است که اینقدر انگولک میشود یا همه به همین وضع دچارند!

خلاصه هرچه هست سر نقطه ی اولم هستم

این آخرین دوره ی پریودم خیلی طول کشید

8 ماهی میشود ، شاید قبل تر هایش هم همینقدر بوده ، یادم نیست

ولی بعد از این یکی خسته ترم

دلم میخواهد خفه خون بگیرم چدماهی را و فقط شب زنده داری کنم بلکم آتش این ابسولوت همیشگی از کله ام بپرد !

هرچه سعی میکنم یادم نمیآید چه خبر است

سعی که نـــمیکنم یکهو همه ی افکار و روزها و حرفها و چهره ها و از همه دیوانه وار تر ، بوها ! حجوم میآورند به جمجه ی خیسم !

پس زور میزنم...با تمام سعی ام !


دیشبه لعنتی در آغوش پدرم خوابیدم

نـــخوابیدم ! گریــستم ..

نیمه های شب مادرم جایش را تا صبح گرفت

 گریه میکردم هق هق نه ! زجه میزدم..طفلکی تا صبح هم گریه ام شد

ناله زدم فریاد زدم زجره زدم هق هق ... نفسم بالا نمیآمد ، گفت گریه کن ..فکر میکرد با گریه از سر مژگانم جاری میشوی و دور میشود خیال حرامت از جانم !

ضعف کردم و مُردم ، منتها نمیدانم چه طور شد که صبح با بوسه اش دوباره بیدار شدم !

 زنده شدم و باز تو نبودی و یادم آمد دیشبه لعنتی را !

گشتم همه جا را نبودی

گویی گریه هایم جواب دادند

گم شدی ، دور نـــه !

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

 

قاصدک بیا و مرا ببر

نه ، مرا نه ! صدایم را با خودت ببر

ببر به هرجا که گذارت افتاد  ، فقط ببرش

دیگر به دردم نمیخورد صدایم..لعنتی از گلویم در نمی آید

خب یعنی حرفی هم ندارم

حرف دارم ها ، ولی از آنهاییست که یک بابایی میگوید همه حرفا که آخه گفتنی نیست!

حوصله چرندگویی ندارم..خلاصه این که نمیخواهمش

ببرش قاصدک...

هی قاصدک میخواهم مَشتی ، مُشتی چند ؟