مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

ولی رفتی.....

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی..

تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم..

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم..

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس ..

تورا از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم..

***

نمی دانم چرا رفتی؟؟نمی دانم چرا؟؟

شاید خطا کردم.....

وتو...بی آنکه فکر غربت تنهایی چشمان من باشی ..

نمی دانم چرا؟تا کی؟برای چه؟؟

ولی رفتی.....

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید..

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد...

و گنجشکی که هرروز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت..

تمام بال هایش غرق در انبوه غربت شد ...

و من بعدازعبورتلخ وغمگینت حریم چشم هایم را به سوی دشتی از جنس غروب ساکت ونارنجی خورشید واکردم.....

استارت ....کانکشن .....

 

بازی آخر

 

ده بیست سی چل پنجا شصت هفتاد هشتاد نود صد .... بیااام ؟ کوشی ؟ ساک ساک نوک زبونمه ! کافیه فقط یه کوچولو ببینمش تا ببرم . کوشی پس ؟ زیر تخت پشت پرده زیر میز پشت در ... چرا نیستی کجا قایم شدی ؟ اااه دم در ، تو راهرو ، پشت درخت تو کوچه ، تو جوب خیابون بالایی ...پس کوشی ؟.. بقالی محله ، روزنامه فروشی ، پشت باجه تلفن ، همت ، چمران ، فضل الله ... داری میترسونیم ! بیا اینبارم من چشم میذارم تو بردی ! پیدا شو... فرودگاه ،ترمینال ،راهن ...قم شمال مشهد شیراز آبادان ...نیستی ؟ کجایی؟ میخوامممتتت ! پیدا شو... هند ، مصر ، تانزانیا ، برزیل .... نیستی ؟! راستکی نیستی ... کوشی ؟! میترسم ... خسته شدم ! دیگه نمیــبرم ! همش تو ببر...بیا ... مریخ ، عطارد ، ونوس ، پلوتو .... گم شدی ! گمت کردم ... نیستی ... خستم ... لععععععنت به این بازی .... لعععنت به این چشما .... باختمت ...باختم ! فاصله ی من تا چشمهایت از ده تا صد بیشتر نبود .... چشم گذاشتن حماقت بود و من احمق ترین !

بی تو خوبه من محاله !!!

لحظه هارو با تو بودن


در نگاه تو شکفتن ....حس عشق و در تو دیدن


مثله رویــــای تو خــوابــــــــه


با تو رفتن با تو موندن


مث قصه تو رو خوندن .... تا همیشه تورو خواستن


مثله تشنگـــــیه آبــــــــــــه


 

اگه چشمات منو میخواست تو نگاهه تو می مردم


اگه دستات ماله من بود جون به دستات میسپردم


اگه اسممو می خوندی دیگه از یاد نمی بردم


اگه با من تو می موندی همه دنیا رو میبردم



بی تو اما سر سپردن


بی تو و عشقه تو بودن ....تو غباره جاده موندن


بی تو خــــــوبه من محــــــاله


بی تو حتی زنده بودن


بی هدف نفس کشیدن ....تا ابد تو رو ندیدن


واسه من رنجو عـــــــــذابـــــه



گه چشمات منو میخواست تو نگاهه تو می مردم


اگه دستات ماله من بود جون به دستات میسپردم


اگه اسممو می خوندی دیگه از یاد نمی بردم


اگه با من تو می موندی همه دنیا رو میبردم

 


توی آسمونه عشقم غیره تو پرنده ای نیست


روی خاموشیه لبهام جز تو اسمه دیگه ای نیست


توی قلبه من عزیزم هیچ کسی جایی نداره


دله عاشقم به جز تو هیچ کسی رو دوس نداره


 

اگه چشمات منو میخواست تو نگاهه تو می مردم


اگه دستات ماله من بود جون به دستات میسپردم


اگه اسممو می خوندی دیگه از یاد نمی بردم


اگه با من تو می موندی همه دنیا رو میبردم

لحظه ها رو با تو بودن.........................! با تو بودن

رفتنت همیشگی بـــــــــــود .... دیگه برگشتن نــــــــداره

 

از همیشه آروم ترم . کارنامه رو از سایت گرفتم : معارف 22.5 , عربی 32 ,  .... صفحه رو بستم . هنوزم آروم تر از همیشم.

میرم بالا سر مامان . یه دونه بوسش میکنم . مامان بیدار میشی؟ ساعت 7 ها !

مامان:  جمعه س . چرا اینقد زود بیدار شدی ؟

من: بیدار نشدم . خوابم نبرد .

مامان : از دیشب تا حالا بیداری؟

من: اوهوم. میای بریم پیاده روی؟

مامان: کارنامتو گرفتی؟

من: اگه باهام میای زودی پاشو دیگه , آفتاب میشه ها

مامان : نه , تو برو . کلیدم با خودت ببر , یادت نره

من: چشم

مامان : کی میای؟

من: نمیدونم گمون کنم تا 9 بیام .

مامان : مواظب خودت باشیا مامان .

من:چشم , خدافظ

مامان: درم پش سرت میبندی؟

 

از اتاق میرم بیرون .  دلم میخواد در و بکوبم . ولی نه ...آروم دستگیره ی دور میگیرم .از لای در باهاش بای بای میکنم. تو خواب انگشتای دستشو به زور واسم تکون میده . درو میبندم .میام تو اتاق خودم . حالا شلوارم کجاس ؟؟ یه پاچه ی آبی از زیر تخت پیداس . با نوک شصته پام می کشمش بیرون. سکه هام از جیبش میریزه بیرون . حوصله ندارم خم شم . شلوارم و میپوشم .بورس و بر میدارم , میرم تو تراس . موهامو شونه کنم . سرم و میکنم بالا , موهامو یه جوری میبندم که زیاد رو گردنم نریزه , با اینکه سر صبحه این گرمای لعنتی دست بردار نیست.بر میگردم تو اتاق. یه مقنعه رو صندلی صاف و مرتب پهن شده . گمون نمیکنم ماله من باشه . برش میدارم و میکنم سرم.مانتومم از جالباسی بر میدارم . ساعت مچی؟ یه لحظه یادم رفت اونکه همیشه دستمه . همدمه سکوت و تنهایی من تیک تیکه ساعتمه . میرم تو آشپزخونه , از تو فریزر یه شیشه آب معدنی بر میدارم . به زور تو جیب مانتوم جاش میدم . میام بیرون درو میبندم . یه جفت کتونی یه جایی بود ...از پشته کفشا یه بنده صورتی پیداس . می کشمش بیرون همراهش کتونیمم میادش . میشینم رو پله ها . کتونیا رو پام کردم  ,  آهان 2 تا گره ی کور. مثکه همه چیز برای آغاز سفر آمادس. شت , ضد آفتاب ... ولش کن حوصله ی باز کردنه گره کورا رو ندارم . را می افتم . یه لگد به ماشین میزنم . اه اینم که هیچ وقت صدای آژیرش در نمیاد , درو میبندم . سرمو میندازم پایین و را می افتم . یخه آب معدنی هنوز را نیفتاده داره آب میشه , جیب مانتوم خیسه خالی شده . اووووووم شلوارم کلی خنکه . بطری آب و میذارم تو اینیکی جیبم که عدالت رعایت بشه !

درختای پارک پیداس . تا پارک می دوام . چه خبره .... این همه زن از کجا پیداشون شده . همه چه تند تند راه میرن . با هم می خندن و تن تن حرف میزنن . انگار هیچ غم و غصه ای ندارن . یعنی اینام مث من تنهان ؟ از موزاییک بدم میاد . از لای درختا میرم . بند کتونیم گلی میشه , میام خم شم که پاکش کنم . بعد خندم میگیره ..... چه خشگل شده ... دنباله گل میگردم .... یه گودال گلی ... میگردم ...چرا نیس ؟ آهان . آب معدنی رو از تو جیبم بر میدارم درشو باز میکنم ...بیشترش آب شده  خالیش میکنم رو خاکا .....خوبه ...جف پا میپرم تو گلا . فک کنم زیدا روی کردم . پاچه شلوارمم گلی شد . اه چه بوی بدیم میده . این خاکه یا کـــود؟

مهم نیس به سفرم ادامه میدم . وای که چقد از اینجا خاطره دارم ...یاد اون روزا می افتم 2 سال پیش.. با سمانه ...بعده مدرسه ... تو پارک :))))) دلمون میخواست جوری راه بریم که صدای پاشنه ی کفشامونم سکوت و بهم نزنه . دستای من همیشه سرد بودن و دستاش همیشه گرم :))))

سمانه: چرا با خودت اینطوری میکنی؟

من: چطوری ؟

سمانه : چرا درس نمیخونی؟

من: إإإإ سما اون سگ رو نگا کن ...بدو بریم بازی ...

سمانه : با توام ها . میخوای باهم برنامه ریزی کنیم؟

من: چی؟ آهان . آره

سمانه : بیا رو این سنگا بشینیم .

من : باشه

سمانه : یه کاغذ بده , با خودکار

من: اوووم بیا

سمانه : خودتم میخوای ؟ کارایی که غیر از درس میکنی رو بگو

من : ببین خودت بنویس دیگه . فقط حتما باید وقتی میرم خونه بخوابم . بعدشم یه 3 ساعتی میخوام آن لاین شم . روزای زوج از 7 شب تا 2 نصفه شب  واسه کدنویسی بذار . بعدم شبای دیگه زود باید بخوابم ...حول و حوش 9 ... روزیم 2 ساعت بذار واسه قرآن

سمانه : قرآن؟

من: آره روزی 3 جزء قرآن میخونم :))))))

 

کاغذو خودکارو پرت کرد رو زمین

سمانه :  خفه شو :)))) چرا مسخره بازی در میاری . درک !

من: شوخی کردم بابا , خودت که میدونی من برنامه مرنامه حالیم نمیشه :> سما بیا الان هاپوه میره ها :))))

 

 

چه روزایی بود . سمانه کوشی ببینی رتبه ی دوستجونت شده .... :)))))

وای که چقد گرمه , اه ... تمام آبو ریختم رو زمین .... یه نیمکت از دور پیداس زیره سایه ... قدمامو تند میکنم نکنه کسی قبله من پیداش کنه ! میشینم رو نیمکت . مثله اینکه یه نسیمکی هم داره میاد . چشمام و میبندم . صدای پرنده ها میاد . چقدم بد صدان اینا چین دیگه ! همینطوری که چشمام بستس فک میکنم . با خودم میگم کاشکی الان .... بعد بیشتر فکر میکنم . یعنی کاشکی الآن کی پیشم نشسته بود ؟؟ به مخم فشار میارم ....نه! یعنی هیچکی تو این دنیا به این بزرگی نیس که دلم بخواد کنارم رو این نیمکت نشسته باشه . با هم چشامون و ببندیم و به هم فکر کنیم؟ نه دیگه ... هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم .

هی... چقدر بده که آدم هیچکی رو نداشته باشه که دلش بخواد حتی چند دقیقه کنارش بشینه . شایدم زیاد بد نباشه . 

اگه نینا الان اینجا بود , حتما در مورده یاهو حرف میزدیم :)))) راستی فهمیدی جی افه فرهاد لیون کیه ؟! :))))

یا در مورده انتخاب رشته .. یعنی کاردانیم قبول نمیشیم ؟!

نه دلم نینا رو نمیخواد .

اگه مامان الآن اینجا بود ,  اومدی پارک پیاده روی یا نیمکت نشینی ؟ پاشو این خانومارو نگا کن سنشون 3 برابره توه دارن میدوان , یالا یالا ...

نه دلم مامان و نمیخوادش .

اگه بابا الان اینجا بود ,  اون سی دی رو که گفتم رایت کردی یا نه ؟ امشب بایرن مونیخه ها علی کریمی ... شب داریم با رفیقام میریم فرحزاد میای؟

نه دلم بابارو نمیخواد .

اگه آبجیم اینجا بود , من میرم با اسکیت یه دوری بزنم کله پارک و زودی بیام . جایی نری هان !

نه اونم نمیخوام .

اگه ... دیگه کی ؟ وای من غیر از این 4 تا هیچکی رو ندارم که ! هـــــــــــــــــــــــا ؟؟؟ یعنی واقعا همین 4 نفرو دارم .

پس چه بهتر که تنهایی رو نیمکت بشینم ...

 

اااااااااه برو اونور ...مامان میخوام بخوابم ....اااه نکن ........إه من کوشم؟

یه مگسه سمج هی میاد رو صورتم . ساعتمو نگا میکنم . 9.30 . یعنی خوابم برده ؟ تو پارک ؟ یه خمیازه ی عمیق میکشم . دیگه خبری از اون همه پیرزن پیرمرده ورزشکار نیست ! هه!

 

به زور تنم و از رو نیمکت بلند می کنم . گردنم درد میکنه ...گمونم بد خوابیدم روش ... تا خونه پاهامو رو زمین میکشم . کلید و از جیب شلوارم بر میدارم . میچرخونمش تو قفله در .

کتونیامو از پام میکنم . وااااای همه ی راه پله پره تیکه های خاکی شده که چسبیده به کتونیم . بیخیال :)))

در و باز میکنم .

مامان : ســـــــــــــــــلام

من : اوهوم

مامان : پیاده روی چه طور بود ؟

من :هان؟ اوم عالی بود فک کنم . کلی دوییدم . راستی سرعتم زیاد بود نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم تو گل .

مامان: ببین چقد سرحال شدی , از این به بعد میری هر روز نه؟

من : نه . شاید نه !

 

مانتو مقنعم و پرت میکنم یه طرفی ... ولکام تو ویندوز اکس پی ....استارت....کانکشن .... 

 

 

سلاخی زار میگریست .... به قناریه کوچکی دل باخته بود

 

مدت هاست صدای زاری سلاخ به گوش نمی رسه . قناری؟ خیلی وقته که دیگه نیست . نه تنها تو قفس سلاخ نیست , بلکه خیلی وقته که حتی دیگه تو آسمونه بالای سر سلاخ هم پیداش نشده .

سلاخ افسرده و دل خسته . در حسرت روزایی که مینشست و زل میزد به قناری کوچلو . در حسرت آهنگه صداش که دیگه هیجا شنیده نمی شه !  سلاخ دیگه زار نمیزنه . آروم شده . دیگه باورش شده که قناری خیلی وقته پر کشیده و رفته . مطمئن نیست که تو قفس دله دیگری زندونیه یا آزاد و رها داره پرواز میکنه یه گوشه ای

حتی مطمئن نیست که اگه یه روزی قناری کوچولو دوباره برگرده , در قلبش رو براش باز میکنه یا نه .

سلاخ تنهاس. تنهاترینه . حتی دیگه تنهاترین هام نیست که بره اونجا دلش باز بشه , اونجا بشینه شاید قناری رو که خودشو زیر آیدیای جور واجور قایم کرده از رو صداش بشناسه و بهش سلام بده . دیگه تنهاترین هام نیس!

سلاخ راضیه . به زندگیش . چیزی نمیخواد دیگه از خدا . فقط کاش یه خبری از قناری میشد . آخه دله نازک سلاخ با شنیدن خوشحالی قناری , آروم میشه .....

 

سلاخی دیگر نمی گرید..... قناری کوچک دیر زمانیست که رفته است .

 

هر کی خوابه خوش به حالش....ما به بیداری دچاریم


از صبح بعد از اینکه پست زدم , همش ورجه وورجه کردم . شایدتا شب خسته بشم . خوابم ببره . ولی الان تو تاریکی چشمام مث جغد برق میزنه . مث دیشب . مث هر شب ....

ساعت نمیدونم چنده . شاید 1 شایدم بیشتر . چه فرقی میکنه ؟ هرچی هست کلی تا صبح مونده . چه خوب !  تاریکی , سکوت , تنهایی . همه چیزای خوب توش جمعن . و چقدر بده که من تو اینهمه زیبایی بین سختی دیوار و کوتاهی سقف چشمامو دوختم به صفحه ی مونیتوری که  همه ی خاطره هامو میشه تو چشماش دید .

خاطره ی همه ی کسایی که اومدن و رفتن . کسایی که قسم میخوردن برا همیشه میمونن و الآن خیلی وقته که پاشنه ی کفش شونو ور کشیدن و وقت رفتن به خودشون زحمت خداحافظی رم ندادن .

آدامسم چند ساعتی هست که دیگه مزه ی نعنا نمیده ... درش میارم میچسبونمش رو اسپیکر تا بعدن برش دارم .دیگه نمیدونم شبا رو باید چیکار کنم . یاد اون شبا میفتم که با اشک می خوابیدم .با دعا . یا قبل ترش , اون موقع ها که هنوز سرو نذاشته رو بالش وسط راه خوابم میبرد . چم شده ؟ خودمم نمی دونم !

زیادم بد نیست منتها نمیدونم چیکار باید بکنم .

پا میشم یه چرخی میزنم تو اطاق . واکمنه آبجیم رو تخته . میذارمش تو گوشم : دختره خوشگل شهر پریا   اونکه جاش تو قصه هاسو نمیخوام   بی تو وعده ی بهشتو نمی خوام ....

پرتش میکنم همون جا که بود . من به همون عمو سیای خودم عادت کردم . کلافم , صدای پچ پچ مامان اینا هنوز میاد معلومه هنوز خیلی دیر نیست . پس تا صبح چیکار کنم ؟

دراز میکشم کف زمین . دستمو میذارم زیر سرم .پام خورد به کیس . ری بوت شد .

مامان: باز اونو روشن کردی ؟ بابا بگیر بخواب .

من : خوابم نمیادش .

مامان : دراز بکش خوابت میبره

من : باشه , راست میگی , فک کنم الانه که بخوابم .

 

پا شدم در و بستم . واستادم لب پنجره . مث هر شب نه ستاره ای نه ماهی ! در باز شد , مامان اومد تو . دخترم چرا نمیگیری بخوابی ؟ دستشو گذاشت رو شونم .

من: راستشو بگم ؟

مامان : بگو مامان .

من : کسی میخوابه که واسه بیدار شدن امید داشته باشه . وقتی هیچکی نیست که به خاطرش از خواب بیدار شی واسه چی بخوابم

 

قیافه ی مامان 6 در 4 شد . احساس کردم اگه کولر روشن نبود دود از سرش بلند میشد .

 

مامان : میگم که الان تو خوابت میادا . داری چرت و پرت میگی؟

من : نه دیگه . نمیبینی من اصلا هیچکی و ندارم . من خیلی تنهام مامان .فقط همین پی سی رو دارم .

مامان : پس من چی بگم؟ من که همینم ندارم . تو باز صب تا شب پشت اینی .

 

بغض گلوش و گرفت . خاک تو سرت  . الآن وقته این اراجیفه ؟

 

من: الهی قربونت برم . پاشو برو بخواب . شوخی میکنم بابا . منم الآن میخوابم . بیا بوست کنم

 

از اتاق رفت بیرون . درو بستم . باز تو دلم به خودم تذکر دادم که واسه کسی که دلش از تو پر تره درد و دل نکن ! این 1000 بار!

 

نشستم رو صندلی . مونیتورو روشن کردم . اخ  چشام دوباره میسوزه . حالا چیکا کنم که حوصلم سر نره ! آهان بذا ببینم بازی مازی چی دارم . ......

اه سیمز . این دیگه چه بازیه مزخرفیه ! تو زندگیه خودمون موندیم . به جای 3 , 4 تا آدمکم زندگی کنیم ؟!

 

آهان فهمیدم . میرم سراغ باکس سی دی . بزا ببینم چه فیلمی دارم . ایول مارمولک .

سی دی رو میذارم. 7 , 8 دقیقه ی اوله فیلمو میبینم . سیدیو اجکت میکنم . از خودم تعجب میکنم ...من کی حوصله ی فیلم تکراری داشتم آخه که این باشه بار دومش .

دراز میکشم رو تخت , بذا یه موضوع توپ پیدا کنم واسه فک کردن . امممم آهان . اثاث کشی . یعنی اتاق جدیدو چطوری درست کنم ؟ یکم فکرم اینور اونور میپره . بعد به خودم میگم چه فرقی میکنه ؟ من همین نیم متر جا رومیخوام که کامپیوترمو بذارم توش . بقیش چه فرقی میکنه که چی باشه و کی باشه .

یه نگا به ساعت مچیم میندازم . جوون ساعت یه ربع به چهاره. چه زود گذشت .

............... 

 

 مونیتورو خاموش میکنم میرم وضو بگیرم ....

 

سر راه دلم ضعف میره . میرم سراغ یخچال , چیز به درد بخوری پیدا نمیشه ! اممم یه لیوان برمیدارم , هر چی آب تو بطری هست خالی میکنم توش . 2 تا قاشق عسل .امممم دیگه چی آهان ... خم میشم تو پخچال دنبال لیمو میگردم انگار یه 2 ,3 تا اینجا هست . لیمو هارو میچکونم تو لیوان . قاشق و برمیدارم شروع میکنم به هم زدن

 

مامان:  نصفه شبی داری چیکار میکنی ؟؟ از خواب پریدم .

من: اه خواب تو چقد سبکه مامان خانوم .

مامان: چی؟ بلندتر بگو مامان , داری چیزی هم میزنی؟

من : نه دارم به ماهیا غذا میدم , گشنشونه

مامان : یه کم آروم تر , به فکر دیگرونم باش

 

با خودم فک میکنم که چقد بده که آدم خوابش اینقد سبک باشه .نه؟  به هر حال بهتر از اینه که مث معتادا تا صبح خوابش نره و دور خودش فر بخوره .

راهمو کج میکنم بر میگردم .حالا شربته عسل با اسانس لیمو کجا میچسبه ؟؟ لب دریا :)))) رو همه تنت شن داغ ریختی , خوابیدی زیر آفتاب .... از اینی که هستی برنزه تر بشی .. یه لیوان شربت عسل و لیمو ...مخصوص سر آشپز!

 

هی, ولی نیس که ... پس به همون پی سی خودم قناعت میکنم  . مونیتورو روشن میکنم . طعم خنکه شربتمو با عمو سیا شریک میشم :

 

من گرفتار سنگینیه سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است

سرما زده و سوزه و پاییز فراری

در حسرته روزای بهاری بغ کرده قناری

در حسرته روزای بهاری بغ کرده قناری 

اجاق خونه میسوزه و سرده

ببین سرما چه کرده

ای وای از اون روزی که گردونه به کامه ما نگرده

یخ بسته گله گلدونا انگار

طوفان طبیعت رو ببین کرده چه بیداد

برگی دیگه نیس روی درختا

سرماست فقط میونه حرفا

هرچی که بوده توی طبیعت

قایم کرده یکی میونه برفا

 

در حسرت روزای بهاری بغ کرده قناری

در حـــــــــسرت روزای بهـــاری بغ کــــــــــــــرده قناری 

 در حــــــــــــــــسرت رووووووووووزای بهاری بغ کــــــــــــرده قناری

 

من تمام هستیم را در نبرد با سرنوشت در تهاجم با زمان آتش زدم کشتم , من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم . من زه مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم , تا تمام خوب ها رفتند و خوبی ماند در یادم . من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت . بهارم رفـــــت , عشــــقم مــــرد , یــــــارم رفــــــت !

 

شربت تموم شد . لیوانو سرو ته میکنم و با زبونم سعی میکنم عسلایی که تهش چسبیدرو شکار کنم . دور لبم نوچ میشه . آدامسو از رو اسپیکر میکنم میندازمش تو لیوان . لیوان و میذارم رو میز . هنوز دلم ضعف میره . یادمه چن روز پیشا یه بسته پتی بور رو یه جایی چپوندمش . تو این تاریکی پیدا کردنش کاره آسونی نیس . به زحمتش نمی ارزه !

استارت .... کانکشن ....

دیگه بیداری شب عادتمه

 

صدای کولر اعصابمو حسابی ریخته به هم . یه بند تو گوشمه . از گرما خیسه عرقم . پامیشم میرم سراغ یخچال , یه بطری آب معدنی برمیدارم . هنوز در یخچال و نبسته همشو یه جا سرازیر میکنم تو یقه لباسم. چند قطره میریزه کف آشپزخونه .

مامان : چی ریخت رو زمین ؟؟

من : هیچی آب بود (:|

مامان : میدونی ساعت چنده ؟ نمی خوای بخوابی ؟ پاشو برو بخواب صبح نمازت دوباره قضا میشه ها !

من : باشه , تو فعلا بخواب .

 میام پای مونیتور . لباسم خیسه تنمو قلقلک میده , درش میارم پرتش میکنم یه طرفی ! دنبال فایل سیاوش میگردم , هدست و میذارم تو گوشم :

 اون روزا ما دلی داشتیم واسه بردن    جونی داشتیم واسه مردن    کسی بودیم کاری داشتیم    پاییز و بهاری داشتیم    تو سرا ما سری داشتیم   دلی و دلبری داشتیم ....کسی آمد که حرف عشق و با ما زد  دل ترسوی ما هم دل به دریا زد ...

نمیتونم جلو اشکامو بگیرم . گردنم از اشکای شورم خیس میشه . پا میشم میرم دمه پنجره . یه نسیمکی میزنه ,موهامو از جلو چشام میزنم کنار , گردنم که خیسه اشکه خنک میشه . تو آسمون ستاره نیس ! دنبال ماه میگردم . به جای ماه چنتا ساختمونه بلند میبینم , با لامپای خاموش ... طبقه ی آخر یه پنجره روشنه . حتما اونم مث من " دیگه بیداری شب عادتشه " از کنار پنجره میام کنار . چراغ و خاموش میکنم . باز میام پشت مانیتور  دست به سینه میشینم زل میزنم بهش ! چقدر چشام میسوزه .

مامان : تو هنوز بیداری ؟

من: چرا داد میزنی . سیس همه خوابن .

مامان: آدم با مادرش اینطوری حرف میزنه مامان؟ آره؟؟

من: مگه چی گفتم ؟ جون من نصف شبی بس کن.

مامان : تو مگه نصف شب سرت میشه؟

من : شب بخیر

 

.......