مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مترو

دو ساعت بیشتر است که روی این صندلی زرد نشسته ام

در میان این بادهای خنک

و آدم هایی که تندتند راه میروند تندتند می نشینند

و زودتر از آنکه بخواهد چهره شان در یاد بماند رفته اند

نه دلتنگت شده ام و نه منتظرت هستم

فقط نشسته ام اینجا تا ببینمت

تا چهره ات یادم بیاید

تا هزاران باره مطمئن شوم که تو همانی که باید باشی

از خودم بدم میآید که خودم را درگیر همچین آشفته بازاری کرده ام

ولی از تو نه !

رمان ندارم که بخوانم و دیگر حوصله ی نوشتن هم ندارم

صندلی ها همه شان مثل هم سخت اند و من خسته

حتی باتری گوشی ام هم خالی است

نشسته ام  تا زنگ بزنی

تا ببینمت

حال مرا نمیفهمی و من هم برایت ازش نمیگویم چون نمیخواهی بشنوی

حتی اگر بخواهی بشنوی هم نمی گویم چون نخواهی فهمیدش

نمی خواهم چیزی به تو بدهم میخواهم چیزی بدست بیاورم

ولی چرا همه ی رابطه ها مرا تهی دست میکند

همواره من هستم که باید بخندم و فکر قبض موبایل و کرایه ماشین ها و پول غذا و کوفت و زهرمارباشم

من هستم که به فکر جیم نشدن از سرکار و نپیچاندن کلاسها و دیر نکردن در خانه و رسیدن حواله ی کوفتی و رعایت احوال هر انچوچکی هستم

و تو و همه خیالتان راحت است که اگر قبض آب را ندادیم یک همیشه خندانی هست که یادش باشد و اگر سرکار خسته شدیم یکی هست که خستگی هارا دستش بدهیم و رها شویم . اگر تنت نیازآلود است یک بابایی هست که خودش را بدون اخم در اختیارت بگذارد و اگر امتحان داری بلاخره جزوه را همان یک نفر به ات می دهد و  اه ...

از این لبخندها دارم کم کم متفر میشوم

از این مادریه نا رس

از همه چیز این رابطه های غیر آدمیزادی خسته ام

ولی از تو نه !

از اینکه خائن نگاهم میکنی

از اینکه جای زخم هایم را با اخم هایت گودتر می کنی

از اینکه جای هردومان فکر میکنم جای هردومان غصه میخورم

از اینکه پیشت نباشم و حواس لعنتی ام به وقت غذا خوردنت باشد و اگر نباشد نمیخوری

از سوال و جوابت خسته ام

از حصار دورم که تا قبل نبود

از صندوقچه خسته ام

از بیرون از اینجا از آنجا اه

نرو نکن نباش نخند کسی نبیندت کسی نشنودت

از دوقولو بودن خسته ام از عجله داشتن و نداشتن از تحقیر

از وراجی از قهر ..از اینکه هم قهر میکنم هم منت میکشم

از همه چیز خسته ام

ولی از تو نه !

از مهربانی ات نه !

ولی از صداقت ریاکارانه ات چرا ..

از چرا های مضحکت

تلاشت برای رسوایی ام

سعی مسخره ات برای خوشحالی ام

و تهدیدت ...

دو ساعت بیشتر است که روی صندلی زرد ایستگاه نشسته ام

زردی اش مهم است چون معنیش این است که مخصوص اناث است

غریبه نمی آید

نگاه آلوده نیست

نگاه خسته نیست

زردی اش مهم است چون اگر روی صندلی آبی بودم بو میکشیدی

و روز از نو روزی از نو

.

.

.

و ابلهانه مینالی از آنکه مثل قدیم ها نمیخواهم ات

نه شوق دارم نه برق چشمهام دیگر صدایت میزنند

ابلهانه است چون تو مرا اینطور خواستی

چون قبل تر ها کشف نکرده بودی می توانم خوب مادری کنم

میتوانم خوب مردی کنم

قبل تر ها در نگاهت فقط من بودم

پس سوال و جواب نبود

بازپرسی نبود

اخم نبود

دستور نبود توافق بود

گذشت مال من نبود

به رخ کشی نبود ...داری حالم را با این یکی به هم میزنی

همه چیز سر جایش بود

تک بعدی نبود ... اینطوری نبودم ..اینطوری نبودی

از این همه نگاه های پشت ذره بین خسته ام

ولی از تو نه !

اینها را به ات میگویم

اینها را در دفترم میخوانی

ابلهانه تر از همیشه در جواب

تهدیدم می کنی

به پس کشیدن محبت و توجه ات

این ها را هم که بدزدی ولی همه چیزهای بد سرجایش می ماند

جواب هایت مثل خفه شو میمانند با یک زرورق برق برقی دورش

.

.

.

نمی خواهم چیزی عوض شود...

چون مطمئنم که وضع بهتر نخواهد شد ..

آخرین قطار هم دارد میرود

و طوفان بعدش خوشایند است

زنگ میزنی و پله ها را تا بالا میدوم