مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

ای که تویی همه کسم ... بی تو میگیره نفسم

 

میان جنون و کابوس های شبانه و فریاد های خواب آلوده

و میان تاریکی مخوف و اشباح سرگردان سقف اتاق

وقتی که زمرمه ی مدام قل اعوذو ها تپش های قلبم را آرام نمیکنند

سایه ی .. تنها سایه ی اندامش کافیست که چشم بر هم بگذارم و از هیچ اهریمنی نترسم

تنها صدای نفسهایش و حتی حضور نزدیکش

خاطر مرا رام میکند ...

 مثل معجزه ای بی تا که در همه ی شب ها و روزهای زندگی ام می وزد

مثل شربت عسلی که مرده زنده میکند در این قحطی

مثل شمع همیشه روشنی که به خدا سوختنش را دیده ام به چشم و روشنایی اش را در تمام لحظه هایم

مثل ناجی غریق دریاهای طوفانی که تن نیمه جانم را هزاران بار با چنگ و دندان به ساحل کشانده

و نه مثل اینها , او همه ی اینها و بیشتر از اینهاست

و مهربان ترین کسم و عاشق ترین کسم


تمام لحظه هایم را مدیون تو و گذشت و مهربانی بی دریغت هستم

که سکوت کردی اگر خطا کردم

و لبخند زدی اگر کج رفتم

و فراموش کردی اگر تند رفتم

و اخمت را هرگز نشانم ندادی

و اشک ریختی با اشکهایم و هرگز نپرسیدی که چرا

و دستانت که میدانم از آنها قوی تر در جهان نیست تنم را ننواخت حتی به شوخی

و این همه آرامش که بر روزهایم حاکم است

و این همه روز که تنها نگذاشتی ام

چقدر حقیرم که گه گاه آزارت میدهم با حرف هایم و با نگاهم

که به عظیم ترین خدای دنیا

حالم از خودم به هم میخورد

و طاقت دوری نگاهت را ندارم

تو نمیدانی چه سخت و عذابناک اند لحظه های دوری ما

چون من هیچوقت برای تو  مثل تو برای خودم نبوده ام

چون در سخت ترین لحظات زندگی ات هیچ کاری چون نظاره نکرده ام

چون من اصلا شبیه تو نیستم

چون هیچوقت نمی توانم مثل تو باشم

حتی شبیه به تو بودن هم سخت است

حتی سعی کردن هم بیهوده ست

تو انگار خود آسمانی و من چاه کوچی روی زمین ... تهی و حقیر ...


اینها را گفتم که بدانی که میدانم کیستی برایم

که فکر نکنی عشق بی حدت را نمیفهمم

که گمان نکنی ار حقارت خودم در مقابل وسعت روحت بی خبرم

می دانم هرچه عشق دادی .. پس نگرفتی

هرچقدر عرق ریختی .. لبخند نزدم برایت

و دستانت قدر پینه هایش .. بوسه ندید از لبانم

همه ی اینها را میدانم و اینهمه شکیبایی و لطفت برایم عجیب است

و حسرت چون تو بودن را میخورم


اگر به آنچه که خواستی نرسیدم

اگر آنجایی که دوست داشتی نایستاده ام

اگر همه چیز همانی نشد که میخواستی ..اگر حتی شبیه هم نشد

ببخش و بدان من خوشبخت ترین خوشبخت ترین دختر روی زمینم

که تو را دارم

اینها را هیچوقت به تو نگفته ام

ولی گریه ام را برای روزهای پر مشغله ات که نگاهم نکرده ای دیده ای

و بغضم را وقت هایی که سرت درد میکند

شادی چشم هایم را وقتی اسمم را صدا میکنی

و عطش موهایم را برای نوازشت

قسم می خورم که دیده ای اینها را

لیاقت تو حتما من نبوده ام این را هر دویمان میدانیم

که اگر موی سپیدی لا به لای میشکی موهایت خودنمایی میکند

به خاطر من است

و اگر چینی بر پیشانیت جا خشک کرده و آفتاب سوختگی پوستت

و غم نگاهت که چند سالیست ماندنی شده یک گوشه ی چشمان درخشانت

ولی قدر تمام آسمان ها و زمین و روزها و شبهایی که اسم زیباییت روی من بوده و هست

و قدر تک تک نفس هایی که تا به حال کشیده ام و قدر تمام آنهایی که تا آخرین لحظه ی زندگی ام میکشم

دوستت دارم

عاشقانه ... و از همه ی دنیا و از هرچه و هرکه , که می شناسم و نمی شناسم بیشتر

دوستت دارم و اگر روزی بخواهی نباشی برایم

آن روز دیگر من هم نخواهم بود ...و حتی فکرش هم تر میکند چشمانم را

و اگر روزی قهرت را به رخم بکشی ... رخسارم در هم میشکند از سیل


می دانم که مرا می بخشی برای تمام روزهایی که خستگی ام را جای سلام تعارفت کردم

و اخمم را هم !


میدانم .. چون تو بزرگتر از اینهایی ...

بزرگتر از اینکه بتوانم از تو بنویسم

اینقدر که نگاهت هیچوقت در نوشته ام جا نمیشود

 نمی نویسم ولی تو بدان

بدان که بیشتر از هرچه در دنیا به تو نیاز دارم

و تو بی نیازی از من

مهرت را دریغ نکن ... حتی اگر لایقش نیستم

دوستت دارم عزیزترینم ... پدرم