مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

فاصله ها فاصله ها اون و به من برسونید !

 

شب از نیمه گذشته است …. هه! کاش مثل شعرهای سپید شاعرکان دلخوش که برای عشقی خیالی افسانه میبافند و از وداع دم میزنند , شــبـه من نیز از نیمه گذشته بود … سر بر  بالش تعفن آورم گذاشته بودم و در خیالم با موهای پریشان پری ام میرقصیدم !

ولی برای من دم غروب است … همیشه دم غروب است. تا شاید یادم باشد که غروب بود که دستانم را گم کرد . نمیخواهم فکر کنم که دستانم را تهی گذاشت ,و تشنه ی نوازشی کوتاه حتی از سر ترحم , حتی از سر تمسخر که این طفلیست در قحطی محبت ! برای همین میگویم دستانم را گم کرد . من گمش نکردم ,قسم میخورم که کار من نبود ! دو دستی چسبیده بودم دستانش را …رها شدند .. مه بود حیف !

این چه حکایتیست که وقتی با او بودم … نه وقتی با تو بودم با تــــو ! گامهایم را بلند بر میداشتم … از تو فاصله هم میگرفتم … رها میکردم گاه دستانت را  ! و اگر میدانستم که چنین روزهایی را هم خواهم داشت محتاط تر می بودم شاید !

هی همه میگویند آرام باش و صبور !

نه , دروغ گفتم  . همه ای در کار نیست . اینبار دیگر همه نمی دانند … حتی خودم هم خودم را جمعه ها به کوچه ی علی چپ می زنم . همه نمیگویند … کسی در درونم میگوید که نه ! صبور باش … و لبخند بزن به فاصله های مقدس … به خیالش میتوان با لبخند اینهمه فرسنگ را دود کرد و فرستاد پیش مادربزرگم  . که به خدا اگر با لبخند میشد سانت سانته فاصله ها را فاکتور گرفت, روز و شب قهقهه سر میدادم چون میدانستم روزی میرسد که میلیمتر آخر را با یک خنده ی نخودی قورت خواهم داد و دیگر فاصله ای نیست تا چشم هایش !

ولی قصه این نیست !

چرا هیچکس به این سرایندگان کزایی نگفت که وقتی بجویی اش سیراب نمیشوی حالا تو تا عمر داری آب را در چشمان باباغوری زیدت طلب کن . اگر آخر لبت تر شد من خودم یک ماچ حواله اش میکنم .

 

آری روزگاری خدا بود و وقتی خدا بود همه چیز بود . شاید اگر طلب میکردی لااقل خوابش را میدی . همه چیز خوب بود تا وقتی خدا مرد .

نمیدانم سینه پهلو کرد و یا ایدز گرفت؟! ولی مرد و در سوگ خدا  مردم  همه گریستند به گمانم . از سوسک های حمام گرفته تا معتادان مچاله در جوب . نمی دانم چرا من برای مرگش نگریستم  ؟! شاید خواب بودم .بیدارم نکردند نامردان … شاید گوشه ی تابوتش را میگرفتم تا زودتر روانه ی درک شود . خدایی که آدمکانش را تنها بگذارد و بیوقت بمیرد  همان بهتر که موریانه های آفریقایی تجزیه اش کنند و متان بزایند بلکم گرم شوند گورکنان قبرستانه خدا اینها !  

 

باید می ماند . تصور می کنم زود از بازی خسته شد . یارانش نگفتند  دست بعد را نیز بازی کن؟ شاید اگر بیشتر غمار میکردند راضی میشد دست بعدی را هم بازی کند و بندگانش باز هم فر بخورند دور خودشان و منتظر بمانند که باز خشت بیاورد خدا, تا شاید  رحمتی شود و شب را نماز نخوانده بخوابند و صبح با بوی کله پاچه بیدار شوند و دنباله فاحشگان 30 تومانی باک خالی نکنند . و از اینهمه خوشبختی در معبد خیالی خود شمع برایش روشن کنند بلکم باز هم خشت به پستش بخورد و هندوانه ی شب یلدا 6 تومن ناقابل نیفتد برایشان که باز هم یک دل سیر هندوانه را حواله نکنند به یلدای بعد … . سال بعد هم که خدا جان , مرده است و شاید کفنش هم پوسیده باشد .

 

و خدا مرد و این است حال و روز ما . بد نیست !خیال میکنم غرق در هجران لیلی ام ولی این چه مجنونیست که لیلی اش را گاه میخواهد و گاه نه ! 

 

تاریک است دم غروب هم . اگر نوری هست از سوسوی فانوس شیاطین کوچک است . یک استغفرالله بگویی و فوت کنی آن نور هم گم میشود و میتوانی در تاریکی غروب دستانت را در آغوش بگیری و خیال کنی بوی او را میدهند … 2 قطره اشک بریزی و بعد بوی تفلونت بلند شود که : شت باز هم به فاک عظما رفت املتم !

 

و بعد غریبه ها در بزنند و تنهایی اسپورتت را به گند بکشند که خسته ایم و لنگ هایشان را هوا کنند و غر بزنند که املت سوخته را بکن در حلقوم گربه ی همسایه و ما فلان زهرمار را تناول میکنیم و تو می توانی گم شی از جلوی چشممان !    هی نه هنوز زود است بیا کمی در جمع کثیفمان باش و لبخند های یخمان را دو لپی قورت بده و کمی دلقکمان شو که بخندیم و غذایمان هضم شود و برو خدارا شکر کن که اسم همچین فرشته هایی رویت است . و وقت خواب نشده داریوشت را خفه کن که حالمان به هم میخورد از کهن دیارا خواندنش !

در تاریکی زیر لحاف نفس نفس میزنم و غلط نمیزنم مبادا جیرجیر تختم , سلیطه های اتاق بغلی را بیدار کند و باز هم فکر میکنم که آیا با کسی خوابیدن , مزه ی همین تنهایی های ملس و رامم را دارد و یا تیک تاک ساعت مچی ات گم میشود میان ناله های شرجی و تنگ !

 

هی آرام باش و صبور  … و برای منی که سالها اگر چه هرچه آرزو کردم نداشتم ولی آرزو به دل چیزی  هم نماندم سخت ترین کار همین صبر لعنتی است. که آخرشم هم آنقدر صبر خواهم کرد که قاطیه ورق های مچاله شده ی خبرنگاران خوشتیپ و ادکلن زده بوی تخم مرغ گندیده میدهم و در سکوت فریاد رقیقی سر میدهم که آی مردم … عاشقش بودم یا نبودم  دیگر فرقی نمیکند … لمسش نکردم سیــــــــر .آه !

 

عذاب وجدان ندارم . خودش خواست دوستم بدارد بیشتر از همه کس . چه کنم که در کله پوکش نرفته است هنوز . که در غیاب خدا دیگر عشاق به هم نمیرسند . باید بچسبی به همان کتاب هایت بلکم بتوانی چند سال دیگر کنیزی دست و پا کنی که برایت بچه های کاکل زری بیاورد که تا صبح  عر میزنند ! و شب ببوسی لبهایش را و هیچوقت خیره نگاهش نکنی مبادا بفمد که روزگاری بود و ادعای عشقی و آغوشی که پر از اندوه و شد و جوانی و شوری که ماسید همه اش و رسوب کرد ته ته وجودت . و بچه هایت که بزرگ شدند جیزشان کنی از عشق مبادا حسرت بوسه ای بنشیند در آن چشمان قشنگشان که به چشمان خودت کشیده اند . و خاطرات من را چال کنی زیر آوار زباله های هسته ای که تا آن زمان حتما چندصد تنش را داریم اگر این احمدی نجات بگذارد !

 

در کله ات نمیرود آخر . چه کنم پری قصه هایم با تو !؟ به مردان نسبت پری نمیدادند نه در اروپای قدیم و نه در زمان قاجارهای عیاش خودمان . ولی تو پری منی ! پری ها هم  چنین چشمان  زیبایی ندارند به خدا .

نمیتوانم آرامت کنم میبینی؟ میبینی چگونه هم سو شدم با این تنهایی مخوف و آکادمیک خودم ؟ میشنوی بوی لاشه ام را از پشت این ماسماسک ؟ یا برایت بگویم که چگونه روزی 100 بار آرزوی مرگ میکنم مبادا شرمنده ات شوم روزی . و یا علی ام یادم رود .

 

اگر بروی ککم هم نمی گزد . خوووب میدانی که دیگر نگفتمت: مهربونی کن نرو ……  هر وقت خسته تر شدی از من بگو خودم گم میشوم میان رقاصی های بی پروای جماعت اطرافم و آرزوی خوشبختی میکنم برایت . قبول دارم حسودی ام میشود گاه به آن دختر ابرو کمانی که هم خوابه ات میشود , چشمهایت کم چیزی نیست که نسیبش میشود . ولی باز هم راضی ام به رضای همان امامی که بچه محل بود با شما یک زمان . خواستی برو … حتی بی وداع . حسرت وداعت افتخار است برایم که هرجا نشستم میتوانم بگویم راستی کوکب خانم دیدی حتی دست هم برایم تکان نداد پری ام ؟! یا علی ات هم اگر یادت برود خیالی نیست . فقط………

فقط ترسم این است که مبادا من یادم برود . یا علی که در گوشت گفتم .و اشکهای شوقی که ریختم که دستم به دست توست ! و سجده ی شکری که نثار خدای مرده ام کردم .پریود بودم , اگر زنده بود حتما توبه میخواست ! اگر یادم برود نخواهم بخشید خودم را . شاید هم ببخشم ولی …..اشک هایت را دیگر نبینم هان !

 

    

زغال میما لم به لب و دهانم تا یادم باشد دیگر به جای قداست حماقت از قلمم نبارد . می فهمی که ؟!

بغض دوباره دیدنت هست و به در نمیشود !

 

دیدمش, سپید بود , هیچ از وجودش نفهمیدم , از درونش  از احساسش   فقط یادم هست که میگفت گرسنه است! 

بزرگ بود و آرام. هنوز هم نمیدانم صدای تنفسش لالایی ام خواهد شد برای همیشه , یا یک بار دیگر زندگی ام پر از سوسک میشود .

میترسم از جلو رفتن , از تکرار , از اینکه او هم از قصه های تکراری زندگی ام شود , از اینکه برایش همیشگی شوم  , یادش رفت حافظم را برگرداند امانت دار خوبی نیست !

صدای برگها دیوانه ام میکرد زیر پاهای خودم .او بهتر از این است که لحظه هایش را مثل خودم خاکستری کنم .ز آن روز فقط به این فکر میکنم که چه طور گمش کنم !

نمیفهمد که برایش زیادی تاریک هستم.نمیداند در تنهایی هایم خدا هم منفور است ! اگر بیاید توبه خواهد کرد از زندگی و چه زشت لحظه های سرد و ساکتمان فراموش میشوند .

اگر گمش کنم نخواهم بخشید خودم را . اگر نکنم هم ! و این تردید حالم را به هم میزند . از تعهد میترسم از حجاب از دیوار از پوسیدگی برای یک مشت احساس!

یا علی چه معنایی میتواند داشته باشد وقتی نمی شناسدم وقتی نمیشناسمش ؟! وقتی نقشی ماندگار نیستم بر شیشه ی نگاهش

خدا خودش نجاتم دهد. بهترین لحظه هایم با او بود و حتی نمیدانستم چه بگویم که اینقدر از سرما نلرزد !

چشمهایش … لنگه اش را یک بار دیده بودم, چشمانی که مرا در مه گم کرده بودند … از حصار بدم میامد , راضی نشدم مهمان چای اش شوم … دلم هوا میخواست و جاده ای که برای فرار آماده باشد !

ای کاش دستانش را لمس نمیکردم , تهی بود دستانم حیف ! بغضم هنوز هم نشکسته است. نه در قطار نه در ایستگاه و نه حتی روی بالش همیشه خیسم! … هنوز نشکسته … میخواهم گمش کنم .

چه طور نمیترسد. چه طور اینقدر مطمئن است. اگر همه چیز بدتر شد  ؟ هیچ نمیخواهم فکر کنم به حال به آینده …

از آن روز چیز خاصی یادم نیست جز نا آرامی های من و اطمینان او از بازگشت. چه طور میتوانست اینقدر مطمئن باشد ؟!و عقربه های ساعت از هم جلو میزدند و اگر آغوشش نبود و لبهایش , هیچ گاه اشکهایم بند نمیامد. هنوز هم نمیدانم چه طور راضی شدم که شانه هایش را با صندلی پوسیده ی قطار طاق بزنم و زمزمه هایش را به زوزه ی باد و ناله ی ریل آهن بفروشم .

هنوز هم نمیدانم واقعا نمیدانم که مرا آنقدر که میخواستمش میخواست؟! یا نیلوفری بودم برایش مثل نیلوفر!

خیره نگاهم نمیکرد, اصلا نگاهم نمیکرد, شاید هم من متوجه نمیشدم … و دلم میخواست هیچوقت ترکش نکنم و دلم میخواست زودتر بازگردم و دلم میخواست بار آخر باشد تا به همین خوبی همیشه در خاطرم بماند در خاطرش بمانم و میترسیدم که نکند بار آخر باشد! و دیوانگی نزدیک بود اگر پنج و ربع نمیشد !

قدم هایم را دور کردم از قدمهایش . هنوز از وابستگی میترسم , کاش تکلیفم با خودم روشن شود . این لجن کثافت هنوز روی تختم مرا در خود میبلعد , هنوز هم اتاقم بوی داریوش میدهد و چگونه فرزانه شوم از دامن یک اهریمن !؟

و میلرزید دستانم وقتی گفت دهانم را نخواهم شست … هیچوقت … و این صداقت در کتم نمیرود !… خیابان های سجاد نام را برای همیشه می پرستم …  و بزرگترین آرزویم مرگ است و مرگ است تنها آرزویم حالا ...

به گمانم بود که با بودنم شاید  یک وجب از تنهاییش کم شود ...

میدانم نمیشود , نمیخواهم که بشود اصلا نمیدانم, انگار حالم خوش نیست … کی به سراغ من میاید مرگم ؟!  مطمئنم دوستش دارم شاید برای همیشه … لعنت به این ترس !

 

اشکهایت را پنهان کن ..... زندگی تف سربالاست !

 

آنقدرها هم که فکر می کردم دور نبود

 انگار سالهاست رسیده ام ولی هنوز خستگی راه بر کتفم پوزخند میزند 

تاریک است ولی به تاریکی شب های آرزوهایم نیست

سرد است ولی هنوز دستهایم گرمی دستانش را نمیخواهند

و دلم….

شاید میان راه گمش کردم

اینجا دیوارهایش آینه ندارد  و مردمش هیچگاه طعم تلخ خون را به شکلات های بادامی ترجیح نمی دهند

چگونه دوام خواهم آورد در میان این جماعت

اشکهایم را پنهان میکنم مبادا تف سر بالا باشد

صدای پارس سگ ها یک دم هم امان نمیدهد به گوش هایم تا صدای قدمهایش را لمس کنم

حتما او هم اینجاست

چگونه دلش برای لی لی بازی تنگ نمیشود وقتی ریل های راه آهن را می نگرد

هیچ نمی فهمم که چنین مردابی چگونه این چنین دورنمای بهشتی داشت!

اینجا رسم است به مسافر محل سگ های ولگرد را هم نمی گذارند

تظاهر کنی خودی هستی باید کرایه نفسهایشان را هم حساب کنی

و آسمانش برای غبطه خوردن به روزهای پاییزی ات حتی یک مشت هم ستاره ندارد

نگاه که میکنی پر است از آدمک های دهان گشاد که کلاه به سر دارند و سرود می خوانند

بو که میکنی فقط تعفن است که معده ات را می خاراند

لمس که میکنی شور است تمام لحظه هاشان

و باز ترجیح میدهی که نگاه کنی تا شوری فراموشت شود

و خیسی چشمانت را به حساب سوز پاییز بگذاری

و زمزمه های دوردست را نشنوی مبادا هوایی شوی

و هنوز نیامده ترکش کنی

تردید را انگار یاد مردم اینجا ندادند

حرف حرف خودشان است و مسخت میکنند که مالشان شوی

کسی اینجا داریوش را نمیشناسد

 چگونه این چنین کورند

هر روز عده ای جشن دارند

و باورشان میشود صورتک های پری وارشان

زحمت آبکش کردن پلو را هم به خود نمیدهند چه برسد به اس ام اس بازی

دلم مطلقا هوای آن روزها را نکرده و حتی اندازه ی ماش هم اینجا را نمی خواهد

متعلق به کدام خاکم که همه جا غریبم

به من میگوید مال او هستم و میپرستدم ولی

حتی یک بار هم برایم نوشمک نخرید

به کدامین خدا روی بیاورم که اینجا پر از خداست

چند روز پیش خواستم دنیای نقاشی ام را نشانش دهم شاید برویم و زنده اش کنیم

گفت پول ندارم

همه ی سرما یه ام را میان راه باخته بودم

نشسته ام چشم به راه شاید از آسمان برایش ببارد

هنوز هم مطمئن نیستم که شانه هایش را کنار شانه هایم تحمل توانم کرد

یا سکوت را به همه ی مردم اینجا ترجیح می دهم

فقط میدانم نرخ نان اینجا هنوز گران نشده

وای به حال آن روز که با موتورش مسافر کشی کند

چشمهای آدمکهای اینجا مثل کره ای ها کشیده است

ولی پوستشان صاف نیست

دوشیزگان اینجا از زنان تمیز ندارند

و همه لهجه ی مغربی دارند

....

....

....

تا فردا برایم گریزی نیست

ته دیگ میخورم تا فراموش کنم تلخی باده ی هلو را !

 

استارت....کانکشن

ولی رفتی.....

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی..

تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم..

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم..

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس ..

تورا از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم..

***

نمی دانم چرا رفتی؟؟نمی دانم چرا؟؟

شاید خطا کردم.....

وتو...بی آنکه فکر غربت تنهایی چشمان من باشی ..

نمی دانم چرا؟تا کی؟برای چه؟؟

ولی رفتی.....

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید..

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد...

و گنجشکی که هرروز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت..

تمام بال هایش غرق در انبوه غربت شد ...

و من بعدازعبورتلخ وغمگینت حریم چشم هایم را به سوی دشتی از جنس غروب ساکت ونارنجی خورشید واکردم.....

استارت ....کانکشن .....

 

بازی آخر

 

ده بیست سی چل پنجا شصت هفتاد هشتاد نود صد .... بیااام ؟ کوشی ؟ ساک ساک نوک زبونمه ! کافیه فقط یه کوچولو ببینمش تا ببرم . کوشی پس ؟ زیر تخت پشت پرده زیر میز پشت در ... چرا نیستی کجا قایم شدی ؟ اااه دم در ، تو راهرو ، پشت درخت تو کوچه ، تو جوب خیابون بالایی ...پس کوشی ؟.. بقالی محله ، روزنامه فروشی ، پشت باجه تلفن ، همت ، چمران ، فضل الله ... داری میترسونیم ! بیا اینبارم من چشم میذارم تو بردی ! پیدا شو... فرودگاه ،ترمینال ،راهن ...قم شمال مشهد شیراز آبادان ...نیستی ؟ کجایی؟ میخوامممتتت ! پیدا شو... هند ، مصر ، تانزانیا ، برزیل .... نیستی ؟! راستکی نیستی ... کوشی ؟! میترسم ... خسته شدم ! دیگه نمیــبرم ! همش تو ببر...بیا ... مریخ ، عطارد ، ونوس ، پلوتو .... گم شدی ! گمت کردم ... نیستی ... خستم ... لععععععنت به این بازی .... لعععنت به این چشما .... باختمت ...باختم ! فاصله ی من تا چشمهایت از ده تا صد بیشتر نبود .... چشم گذاشتن حماقت بود و من احمق ترین !

بی تو خوبه من محاله !!!

لحظه هارو با تو بودن


در نگاه تو شکفتن ....حس عشق و در تو دیدن


مثله رویــــای تو خــوابــــــــه


با تو رفتن با تو موندن


مث قصه تو رو خوندن .... تا همیشه تورو خواستن


مثله تشنگـــــیه آبــــــــــــه


 

اگه چشمات منو میخواست تو نگاهه تو می مردم


اگه دستات ماله من بود جون به دستات میسپردم


اگه اسممو می خوندی دیگه از یاد نمی بردم


اگه با من تو می موندی همه دنیا رو میبردم



بی تو اما سر سپردن


بی تو و عشقه تو بودن ....تو غباره جاده موندن


بی تو خــــــوبه من محــــــاله


بی تو حتی زنده بودن


بی هدف نفس کشیدن ....تا ابد تو رو ندیدن


واسه من رنجو عـــــــــذابـــــه



گه چشمات منو میخواست تو نگاهه تو می مردم


اگه دستات ماله من بود جون به دستات میسپردم


اگه اسممو می خوندی دیگه از یاد نمی بردم


اگه با من تو می موندی همه دنیا رو میبردم

 


توی آسمونه عشقم غیره تو پرنده ای نیست


روی خاموشیه لبهام جز تو اسمه دیگه ای نیست


توی قلبه من عزیزم هیچ کسی جایی نداره


دله عاشقم به جز تو هیچ کسی رو دوس نداره


 

اگه چشمات منو میخواست تو نگاهه تو می مردم


اگه دستات ماله من بود جون به دستات میسپردم


اگه اسممو می خوندی دیگه از یاد نمی بردم


اگه با من تو می موندی همه دنیا رو میبردم

لحظه ها رو با تو بودن.........................! با تو بودن

رفتنت همیشگی بـــــــــــود .... دیگه برگشتن نــــــــداره

 

از همیشه آروم ترم . کارنامه رو از سایت گرفتم : معارف 22.5 , عربی 32 ,  .... صفحه رو بستم . هنوزم آروم تر از همیشم.

میرم بالا سر مامان . یه دونه بوسش میکنم . مامان بیدار میشی؟ ساعت 7 ها !

مامان:  جمعه س . چرا اینقد زود بیدار شدی ؟

من: بیدار نشدم . خوابم نبرد .

مامان : از دیشب تا حالا بیداری؟

من: اوهوم. میای بریم پیاده روی؟

مامان: کارنامتو گرفتی؟

من: اگه باهام میای زودی پاشو دیگه , آفتاب میشه ها

مامان : نه , تو برو . کلیدم با خودت ببر , یادت نره

من: چشم

مامان : کی میای؟

من: نمیدونم گمون کنم تا 9 بیام .

مامان : مواظب خودت باشیا مامان .

من:چشم , خدافظ

مامان: درم پش سرت میبندی؟

 

از اتاق میرم بیرون .  دلم میخواد در و بکوبم . ولی نه ...آروم دستگیره ی دور میگیرم .از لای در باهاش بای بای میکنم. تو خواب انگشتای دستشو به زور واسم تکون میده . درو میبندم .میام تو اتاق خودم . حالا شلوارم کجاس ؟؟ یه پاچه ی آبی از زیر تخت پیداس . با نوک شصته پام می کشمش بیرون. سکه هام از جیبش میریزه بیرون . حوصله ندارم خم شم . شلوارم و میپوشم .بورس و بر میدارم , میرم تو تراس . موهامو شونه کنم . سرم و میکنم بالا , موهامو یه جوری میبندم که زیاد رو گردنم نریزه , با اینکه سر صبحه این گرمای لعنتی دست بردار نیست.بر میگردم تو اتاق. یه مقنعه رو صندلی صاف و مرتب پهن شده . گمون نمیکنم ماله من باشه . برش میدارم و میکنم سرم.مانتومم از جالباسی بر میدارم . ساعت مچی؟ یه لحظه یادم رفت اونکه همیشه دستمه . همدمه سکوت و تنهایی من تیک تیکه ساعتمه . میرم تو آشپزخونه , از تو فریزر یه شیشه آب معدنی بر میدارم . به زور تو جیب مانتوم جاش میدم . میام بیرون درو میبندم . یه جفت کتونی یه جایی بود ...از پشته کفشا یه بنده صورتی پیداس . می کشمش بیرون همراهش کتونیمم میادش . میشینم رو پله ها . کتونیا رو پام کردم  ,  آهان 2 تا گره ی کور. مثکه همه چیز برای آغاز سفر آمادس. شت , ضد آفتاب ... ولش کن حوصله ی باز کردنه گره کورا رو ندارم . را می افتم . یه لگد به ماشین میزنم . اه اینم که هیچ وقت صدای آژیرش در نمیاد , درو میبندم . سرمو میندازم پایین و را می افتم . یخه آب معدنی هنوز را نیفتاده داره آب میشه , جیب مانتوم خیسه خالی شده . اووووووم شلوارم کلی خنکه . بطری آب و میذارم تو اینیکی جیبم که عدالت رعایت بشه !

درختای پارک پیداس . تا پارک می دوام . چه خبره .... این همه زن از کجا پیداشون شده . همه چه تند تند راه میرن . با هم می خندن و تن تن حرف میزنن . انگار هیچ غم و غصه ای ندارن . یعنی اینام مث من تنهان ؟ از موزاییک بدم میاد . از لای درختا میرم . بند کتونیم گلی میشه , میام خم شم که پاکش کنم . بعد خندم میگیره ..... چه خشگل شده ... دنباله گل میگردم .... یه گودال گلی ... میگردم ...چرا نیس ؟ آهان . آب معدنی رو از تو جیبم بر میدارم درشو باز میکنم ...بیشترش آب شده  خالیش میکنم رو خاکا .....خوبه ...جف پا میپرم تو گلا . فک کنم زیدا روی کردم . پاچه شلوارمم گلی شد . اه چه بوی بدیم میده . این خاکه یا کـــود؟

مهم نیس به سفرم ادامه میدم . وای که چقد از اینجا خاطره دارم ...یاد اون روزا می افتم 2 سال پیش.. با سمانه ...بعده مدرسه ... تو پارک :))))) دلمون میخواست جوری راه بریم که صدای پاشنه ی کفشامونم سکوت و بهم نزنه . دستای من همیشه سرد بودن و دستاش همیشه گرم :))))

سمانه: چرا با خودت اینطوری میکنی؟

من: چطوری ؟

سمانه : چرا درس نمیخونی؟

من: إإإإ سما اون سگ رو نگا کن ...بدو بریم بازی ...

سمانه : با توام ها . میخوای باهم برنامه ریزی کنیم؟

من: چی؟ آهان . آره

سمانه : بیا رو این سنگا بشینیم .

من : باشه

سمانه : یه کاغذ بده , با خودکار

من: اوووم بیا

سمانه : خودتم میخوای ؟ کارایی که غیر از درس میکنی رو بگو

من : ببین خودت بنویس دیگه . فقط حتما باید وقتی میرم خونه بخوابم . بعدشم یه 3 ساعتی میخوام آن لاین شم . روزای زوج از 7 شب تا 2 نصفه شب  واسه کدنویسی بذار . بعدم شبای دیگه زود باید بخوابم ...حول و حوش 9 ... روزیم 2 ساعت بذار واسه قرآن

سمانه : قرآن؟

من: آره روزی 3 جزء قرآن میخونم :))))))

 

کاغذو خودکارو پرت کرد رو زمین

سمانه :  خفه شو :)))) چرا مسخره بازی در میاری . درک !

من: شوخی کردم بابا , خودت که میدونی من برنامه مرنامه حالیم نمیشه :> سما بیا الان هاپوه میره ها :))))

 

 

چه روزایی بود . سمانه کوشی ببینی رتبه ی دوستجونت شده .... :)))))

وای که چقد گرمه , اه ... تمام آبو ریختم رو زمین .... یه نیمکت از دور پیداس زیره سایه ... قدمامو تند میکنم نکنه کسی قبله من پیداش کنه ! میشینم رو نیمکت . مثله اینکه یه نسیمکی هم داره میاد . چشمام و میبندم . صدای پرنده ها میاد . چقدم بد صدان اینا چین دیگه ! همینطوری که چشمام بستس فک میکنم . با خودم میگم کاشکی الان .... بعد بیشتر فکر میکنم . یعنی کاشکی الآن کی پیشم نشسته بود ؟؟ به مخم فشار میارم ....نه! یعنی هیچکی تو این دنیا به این بزرگی نیس که دلم بخواد کنارم رو این نیمکت نشسته باشه . با هم چشامون و ببندیم و به هم فکر کنیم؟ نه دیگه ... هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم .

هی... چقدر بده که آدم هیچکی رو نداشته باشه که دلش بخواد حتی چند دقیقه کنارش بشینه . شایدم زیاد بد نباشه . 

اگه نینا الان اینجا بود , حتما در مورده یاهو حرف میزدیم :)))) راستی فهمیدی جی افه فرهاد لیون کیه ؟! :))))

یا در مورده انتخاب رشته .. یعنی کاردانیم قبول نمیشیم ؟!

نه دلم نینا رو نمیخواد .

اگه مامان الآن اینجا بود ,  اومدی پارک پیاده روی یا نیمکت نشینی ؟ پاشو این خانومارو نگا کن سنشون 3 برابره توه دارن میدوان , یالا یالا ...

نه دلم مامان و نمیخوادش .

اگه بابا الان اینجا بود ,  اون سی دی رو که گفتم رایت کردی یا نه ؟ امشب بایرن مونیخه ها علی کریمی ... شب داریم با رفیقام میریم فرحزاد میای؟

نه دلم بابارو نمیخواد .

اگه آبجیم اینجا بود , من میرم با اسکیت یه دوری بزنم کله پارک و زودی بیام . جایی نری هان !

نه اونم نمیخوام .

اگه ... دیگه کی ؟ وای من غیر از این 4 تا هیچکی رو ندارم که ! هـــــــــــــــــــــــا ؟؟؟ یعنی واقعا همین 4 نفرو دارم .

پس چه بهتر که تنهایی رو نیمکت بشینم ...

 

اااااااااه برو اونور ...مامان میخوام بخوابم ....اااه نکن ........إه من کوشم؟

یه مگسه سمج هی میاد رو صورتم . ساعتمو نگا میکنم . 9.30 . یعنی خوابم برده ؟ تو پارک ؟ یه خمیازه ی عمیق میکشم . دیگه خبری از اون همه پیرزن پیرمرده ورزشکار نیست ! هه!

 

به زور تنم و از رو نیمکت بلند می کنم . گردنم درد میکنه ...گمونم بد خوابیدم روش ... تا خونه پاهامو رو زمین میکشم . کلید و از جیب شلوارم بر میدارم . میچرخونمش تو قفله در .

کتونیامو از پام میکنم . وااااای همه ی راه پله پره تیکه های خاکی شده که چسبیده به کتونیم . بیخیال :)))

در و باز میکنم .

مامان : ســـــــــــــــــلام

من : اوهوم

مامان : پیاده روی چه طور بود ؟

من :هان؟ اوم عالی بود فک کنم . کلی دوییدم . راستی سرعتم زیاد بود نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم تو گل .

مامان: ببین چقد سرحال شدی , از این به بعد میری هر روز نه؟

من : نه . شاید نه !

 

مانتو مقنعم و پرت میکنم یه طرفی ... ولکام تو ویندوز اکس پی ....استارت....کانکشن .... 

 

 

سلاخی زار میگریست .... به قناریه کوچکی دل باخته بود

 

مدت هاست صدای زاری سلاخ به گوش نمی رسه . قناری؟ خیلی وقته که دیگه نیست . نه تنها تو قفس سلاخ نیست , بلکه خیلی وقته که حتی دیگه تو آسمونه بالای سر سلاخ هم پیداش نشده .

سلاخ افسرده و دل خسته . در حسرت روزایی که مینشست و زل میزد به قناری کوچلو . در حسرت آهنگه صداش که دیگه هیجا شنیده نمی شه !  سلاخ دیگه زار نمیزنه . آروم شده . دیگه باورش شده که قناری خیلی وقته پر کشیده و رفته . مطمئن نیست که تو قفس دله دیگری زندونیه یا آزاد و رها داره پرواز میکنه یه گوشه ای

حتی مطمئن نیست که اگه یه روزی قناری کوچولو دوباره برگرده , در قلبش رو براش باز میکنه یا نه .

سلاخ تنهاس. تنهاترینه . حتی دیگه تنهاترین هام نیست که بره اونجا دلش باز بشه , اونجا بشینه شاید قناری رو که خودشو زیر آیدیای جور واجور قایم کرده از رو صداش بشناسه و بهش سلام بده . دیگه تنهاترین هام نیس!

سلاخ راضیه . به زندگیش . چیزی نمیخواد دیگه از خدا . فقط کاش یه خبری از قناری میشد . آخه دله نازک سلاخ با شنیدن خوشحالی قناری , آروم میشه .....

 

سلاخی دیگر نمی گرید..... قناری کوچک دیر زمانیست که رفته است .

 

هر کی خوابه خوش به حالش....ما به بیداری دچاریم


از صبح بعد از اینکه پست زدم , همش ورجه وورجه کردم . شایدتا شب خسته بشم . خوابم ببره . ولی الان تو تاریکی چشمام مث جغد برق میزنه . مث دیشب . مث هر شب ....

ساعت نمیدونم چنده . شاید 1 شایدم بیشتر . چه فرقی میکنه ؟ هرچی هست کلی تا صبح مونده . چه خوب !  تاریکی , سکوت , تنهایی . همه چیزای خوب توش جمعن . و چقدر بده که من تو اینهمه زیبایی بین سختی دیوار و کوتاهی سقف چشمامو دوختم به صفحه ی مونیتوری که  همه ی خاطره هامو میشه تو چشماش دید .

خاطره ی همه ی کسایی که اومدن و رفتن . کسایی که قسم میخوردن برا همیشه میمونن و الآن خیلی وقته که پاشنه ی کفش شونو ور کشیدن و وقت رفتن به خودشون زحمت خداحافظی رم ندادن .

آدامسم چند ساعتی هست که دیگه مزه ی نعنا نمیده ... درش میارم میچسبونمش رو اسپیکر تا بعدن برش دارم .دیگه نمیدونم شبا رو باید چیکار کنم . یاد اون شبا میفتم که با اشک می خوابیدم .با دعا . یا قبل ترش , اون موقع ها که هنوز سرو نذاشته رو بالش وسط راه خوابم میبرد . چم شده ؟ خودمم نمی دونم !

زیادم بد نیست منتها نمیدونم چیکار باید بکنم .

پا میشم یه چرخی میزنم تو اطاق . واکمنه آبجیم رو تخته . میذارمش تو گوشم : دختره خوشگل شهر پریا   اونکه جاش تو قصه هاسو نمیخوام   بی تو وعده ی بهشتو نمی خوام ....

پرتش میکنم همون جا که بود . من به همون عمو سیای خودم عادت کردم . کلافم , صدای پچ پچ مامان اینا هنوز میاد معلومه هنوز خیلی دیر نیست . پس تا صبح چیکار کنم ؟

دراز میکشم کف زمین . دستمو میذارم زیر سرم .پام خورد به کیس . ری بوت شد .

مامان: باز اونو روشن کردی ؟ بابا بگیر بخواب .

من : خوابم نمیادش .

مامان : دراز بکش خوابت میبره

من : باشه , راست میگی , فک کنم الانه که بخوابم .

 

پا شدم در و بستم . واستادم لب پنجره . مث هر شب نه ستاره ای نه ماهی ! در باز شد , مامان اومد تو . دخترم چرا نمیگیری بخوابی ؟ دستشو گذاشت رو شونم .

من: راستشو بگم ؟

مامان : بگو مامان .

من : کسی میخوابه که واسه بیدار شدن امید داشته باشه . وقتی هیچکی نیست که به خاطرش از خواب بیدار شی واسه چی بخوابم

 

قیافه ی مامان 6 در 4 شد . احساس کردم اگه کولر روشن نبود دود از سرش بلند میشد .

 

مامان : میگم که الان تو خوابت میادا . داری چرت و پرت میگی؟

من : نه دیگه . نمیبینی من اصلا هیچکی و ندارم . من خیلی تنهام مامان .فقط همین پی سی رو دارم .

مامان : پس من چی بگم؟ من که همینم ندارم . تو باز صب تا شب پشت اینی .

 

بغض گلوش و گرفت . خاک تو سرت  . الآن وقته این اراجیفه ؟

 

من: الهی قربونت برم . پاشو برو بخواب . شوخی میکنم بابا . منم الآن میخوابم . بیا بوست کنم

 

از اتاق رفت بیرون . درو بستم . باز تو دلم به خودم تذکر دادم که واسه کسی که دلش از تو پر تره درد و دل نکن ! این 1000 بار!

 

نشستم رو صندلی . مونیتورو روشن کردم . اخ  چشام دوباره میسوزه . حالا چیکا کنم که حوصلم سر نره ! آهان بذا ببینم بازی مازی چی دارم . ......

اه سیمز . این دیگه چه بازیه مزخرفیه ! تو زندگیه خودمون موندیم . به جای 3 , 4 تا آدمکم زندگی کنیم ؟!

 

آهان فهمیدم . میرم سراغ باکس سی دی . بزا ببینم چه فیلمی دارم . ایول مارمولک .

سی دی رو میذارم. 7 , 8 دقیقه ی اوله فیلمو میبینم . سیدیو اجکت میکنم . از خودم تعجب میکنم ...من کی حوصله ی فیلم تکراری داشتم آخه که این باشه بار دومش .

دراز میکشم رو تخت , بذا یه موضوع توپ پیدا کنم واسه فک کردن . امممم آهان . اثاث کشی . یعنی اتاق جدیدو چطوری درست کنم ؟ یکم فکرم اینور اونور میپره . بعد به خودم میگم چه فرقی میکنه ؟ من همین نیم متر جا رومیخوام که کامپیوترمو بذارم توش . بقیش چه فرقی میکنه که چی باشه و کی باشه .

یه نگا به ساعت مچیم میندازم . جوون ساعت یه ربع به چهاره. چه زود گذشت .

............... 

 

 مونیتورو خاموش میکنم میرم وضو بگیرم ....

 

سر راه دلم ضعف میره . میرم سراغ یخچال , چیز به درد بخوری پیدا نمیشه ! اممم یه لیوان برمیدارم , هر چی آب تو بطری هست خالی میکنم توش . 2 تا قاشق عسل .امممم دیگه چی آهان ... خم میشم تو پخچال دنبال لیمو میگردم انگار یه 2 ,3 تا اینجا هست . لیمو هارو میچکونم تو لیوان . قاشق و برمیدارم شروع میکنم به هم زدن

 

مامان:  نصفه شبی داری چیکار میکنی ؟؟ از خواب پریدم .

من: اه خواب تو چقد سبکه مامان خانوم .

مامان: چی؟ بلندتر بگو مامان , داری چیزی هم میزنی؟

من : نه دارم به ماهیا غذا میدم , گشنشونه

مامان : یه کم آروم تر , به فکر دیگرونم باش

 

با خودم فک میکنم که چقد بده که آدم خوابش اینقد سبک باشه .نه؟  به هر حال بهتر از اینه که مث معتادا تا صبح خوابش نره و دور خودش فر بخوره .

راهمو کج میکنم بر میگردم .حالا شربته عسل با اسانس لیمو کجا میچسبه ؟؟ لب دریا :)))) رو همه تنت شن داغ ریختی , خوابیدی زیر آفتاب .... از اینی که هستی برنزه تر بشی .. یه لیوان شربت عسل و لیمو ...مخصوص سر آشپز!

 

هی, ولی نیس که ... پس به همون پی سی خودم قناعت میکنم  . مونیتورو روشن میکنم . طعم خنکه شربتمو با عمو سیا شریک میشم :

 

من گرفتار سنگینیه سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است

سرما زده و سوزه و پاییز فراری

در حسرته روزای بهاری بغ کرده قناری

در حسرته روزای بهاری بغ کرده قناری 

اجاق خونه میسوزه و سرده

ببین سرما چه کرده

ای وای از اون روزی که گردونه به کامه ما نگرده

یخ بسته گله گلدونا انگار

طوفان طبیعت رو ببین کرده چه بیداد

برگی دیگه نیس روی درختا

سرماست فقط میونه حرفا

هرچی که بوده توی طبیعت

قایم کرده یکی میونه برفا

 

در حسرت روزای بهاری بغ کرده قناری

در حـــــــــسرت روزای بهـــاری بغ کــــــــــــــرده قناری 

 در حــــــــــــــــسرت رووووووووووزای بهاری بغ کــــــــــــرده قناری

 

من تمام هستیم را در نبرد با سرنوشت در تهاجم با زمان آتش زدم کشتم , من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم . من زه مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم , تا تمام خوب ها رفتند و خوبی ماند در یادم . من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت . بهارم رفـــــت , عشــــقم مــــرد , یــــــارم رفــــــت !

 

شربت تموم شد . لیوانو سرو ته میکنم و با زبونم سعی میکنم عسلایی که تهش چسبیدرو شکار کنم . دور لبم نوچ میشه . آدامسو از رو اسپیکر میکنم میندازمش تو لیوان . لیوان و میذارم رو میز . هنوز دلم ضعف میره . یادمه چن روز پیشا یه بسته پتی بور رو یه جایی چپوندمش . تو این تاریکی پیدا کردنش کاره آسونی نیس . به زحمتش نمی ارزه !

استارت .... کانکشن ....

دیگه بیداری شب عادتمه

 

صدای کولر اعصابمو حسابی ریخته به هم . یه بند تو گوشمه . از گرما خیسه عرقم . پامیشم میرم سراغ یخچال , یه بطری آب معدنی برمیدارم . هنوز در یخچال و نبسته همشو یه جا سرازیر میکنم تو یقه لباسم. چند قطره میریزه کف آشپزخونه .

مامان : چی ریخت رو زمین ؟؟

من : هیچی آب بود (:|

مامان : میدونی ساعت چنده ؟ نمی خوای بخوابی ؟ پاشو برو بخواب صبح نمازت دوباره قضا میشه ها !

من : باشه , تو فعلا بخواب .

 میام پای مونیتور . لباسم خیسه تنمو قلقلک میده , درش میارم پرتش میکنم یه طرفی ! دنبال فایل سیاوش میگردم , هدست و میذارم تو گوشم :

 اون روزا ما دلی داشتیم واسه بردن    جونی داشتیم واسه مردن    کسی بودیم کاری داشتیم    پاییز و بهاری داشتیم    تو سرا ما سری داشتیم   دلی و دلبری داشتیم ....کسی آمد که حرف عشق و با ما زد  دل ترسوی ما هم دل به دریا زد ...

نمیتونم جلو اشکامو بگیرم . گردنم از اشکای شورم خیس میشه . پا میشم میرم دمه پنجره . یه نسیمکی میزنه ,موهامو از جلو چشام میزنم کنار , گردنم که خیسه اشکه خنک میشه . تو آسمون ستاره نیس ! دنبال ماه میگردم . به جای ماه چنتا ساختمونه بلند میبینم , با لامپای خاموش ... طبقه ی آخر یه پنجره روشنه . حتما اونم مث من " دیگه بیداری شب عادتشه " از کنار پنجره میام کنار . چراغ و خاموش میکنم . باز میام پشت مانیتور  دست به سینه میشینم زل میزنم بهش ! چقدر چشام میسوزه .

مامان : تو هنوز بیداری ؟

من: چرا داد میزنی . سیس همه خوابن .

مامان: آدم با مادرش اینطوری حرف میزنه مامان؟ آره؟؟

من: مگه چی گفتم ؟ جون من نصف شبی بس کن.

مامان : تو مگه نصف شب سرت میشه؟

من : شب بخیر

 

.......